#کوچ_پارت_118
تو اين مدت ديگه شناخته بودمش. مي دونستم رو خواسته هاي من نقطه ضعف داره. مي دونستم هيچوقت جواب نميده «به تو چه؟». پرسيدم: صبح کجا گذاشتي رفتي؟
- رفتم مجسمه رو به برادر مهدوي تحويل بدم.
- خودش هم بود؟
- آره.
ابروم رو بالا انداختم و ديگه نگاهش نکردم. خودش گفت: فقط ما رو معرفي کرد و رفت.
- ...
- کلاسش دير شده بود.
- مهم نيست!
ديدم سرش رو سمت شيشه برگردوند و تو لک رفت. گفتم: چجور مجسمه اي؟
نگاهم کرد. انگار منتظر بود تا بپرسم. روي صندلي به طرفم چرخيد و در حاليکه دست هاش رو مدام تکون مي داد، با ذوق تعريف کرد: طرح زيست محيطي داره، از تنه ي درخت الهام گرفته. رنگ هاش رو غير طبيعي انتخاب کردم که يه فانتزي جالب رو منتقل کنه. چيزي که به يه شرکت نيمه مدرن بياد. يه جور دي کانسترکشن داره...
دقيق نگاهم مي کرد و من نظر خاصي نداشتم! گلوم رو خاروندم و فقط گفتم: چه جالب... کجا درست کردي؟
- تو کارگاه خودم... بابا يه اتاق رو پشت بوم برام ساخته. پله هاش رو که ديدي تو حياط؟
اصلاً يادم نمي اومد ولي گفتم: آره ديدم.
- زيرزمين هم مي شد ولي از پايين مي ترسيدم.
romangram.com | @romangram_com