#کوچ_پارت_117

زير خنده زدم و گفتم: تو خواب چيزي گفتم؟

حالا فاطمه هم به من نگاه مي کرد. رکسانا پرسيد: مگه حرف مي زنيد؟

- آره... تازگي ها اسم کسي رو صدا مي زنم!!

- ...

- خيلي ضايع است! نه؟

خنديد و به صورت فاطمه که برام چشم غره مي رفت، نگاه کرد. خودم رو به اون راه زدم و رو به فاطمه گفتم: کار دله ديگه!

فاطمه: عادل!

من: اين دومين اخطار بود... الان اخراجم؟

رکسانا مي خنديد. فاطمه هم با لبخند سر تکون داد. سمت دستشويي رفتم که روي صورتم آب بپاشم. صداي دوش حموم مي اومد و معلوم بود رامبد کجاست. بعد از خشک کردن صورتم، برق حموم رو خاموش کردم و با خنده بيرون اومدم. صداي صحبتشون از آشپزخونه مي اومد. با تشکر از فاطمه ديگه لازم نبود تا چهارشنبه صبر کنم که صداي زنگ موبايل رکسانا رو امتحان کنم. يه حسي بهم مي گفت، اينکه تا من گيتار رو دست مي گيرم اتفاقي پشت در کلاسم مي افته، تصادفي نيست.

گوشيم رو سايلنت کردم و شماره اش رو گرفتم. دلم مي خواست همون زنگ موبايل پشت در کلاسم، تو فضا بپيچه اما صداي ديگه اي رو شنيدم. قبل از اينکه سمت کيفش رو مبل بره، قطع کردم و موبايل خاموش رو توي جيبم چپوندم. دلم مي خواست خودش باشه... مثل بچه ها دلم مي خواست اون باشه. با بي حالي روي يکي از مبل ها لم دادم و دستم رو زير چونه زدم.

فاطمه مثلاً ما رو با هم دعوت کرده بود که همديگه رو ببينم ولي جمله هايي که با هم رد و بدل کرديم نصفشون در مورد واليبال بود و نصف ديگه آموزشگاه! تمام مدت زير ذره بين فاطمه و رامبد بوديم. مجبور شدم حتي نگاه هام رو هم کنترل کنم که حرفي ازش بلند نشه. شام از پشتم پايين رفت ولي ارزشش رو داشت، چون موقع رفتن من بايد مي رسوندمش.

بعد از 10 دقيقه رانندگي توي سکوت گفت: قرار نيست بپيچيد تو «شهيد نادري؟»

فضاي ماشين با صداي شهرام شکوهي که تا پايين ترين حد کمش کرده بودم، خيلي کرخت و غمگين شده بود. نمي دونستم اين سي دي مال چند قرن پيش بود و چجوري سر از آلبوم ماشين من در آورده بود، وسط اين همه متال... فقط مي خواستم آهنگي بذارم که دختره رو از ماشينم فراري نده. به زحمت زبونم رو تکون دادم: مي خواي زودتر برسي؟

- من که چيزي نگفتم.


romangram.com | @romangram_com