#کوچ_پارت_116

نگاه رکسانا روي من بود. لبخند به لب هام اومد و سلام کردم. برعکس هميشه جوابم رو با لبخند داد. پگاه رو بلند کردم و سر جام نشستم. در حاليکه لباسم رو تو تنم مرتب مي کردم، با اشاره به بالش گفتم: ببخشيد... من اين وسط...

کف دستش رو بلند کرد و گفت: راحت باشيد!

وارد آشپزخونه شد. چشم هام رو ماليدم و به فاطمه که طرفم مي اومد آهسته گفتم: از کي اينجاست؟

- نيم ساعتي ميشه. دلم تنگ شده بود، گفتم بياد.

- اهوم... دلت تنگ شده بود!

لبخند شيطوني زد و باز چال روي گونه هاش معلوم شد. نيتش هر چي که بود، واسه من بد نشد. آروم گفت: دکمه ات رو ببند!

به يقه ي بازم نگاه کردم و گفتم: خب حالا!

دست پگاه رو گرفت و طرف آشپزخونه رفت. رکسانا از همون جا بلند گفت: فاطي نگفت شما هم اينجاييد وگرنه نمي اومدم.

بلند گفتم: دست شما درد نکنه!!

صداي خنده ي فاطمه رو شنيدم. رکسانا به اپن تکيه داد و گفت: نه، منظورم اين نبود.

در حاليکه بلند مي شدم، گفتم: من که فکر نمي کنم.

رکسانا: مي خواستم بگم مزاحم نمي شدم.

من: نه ديگه حرفتون رو زديد!

فاطمه: عادل!!


romangram.com | @romangram_com