#کوچ_پارت_115
- گل که بودم، مراحم هم شدم!
خنديد و سمت آشپزخونه رفت. صداي برداشتن در قابلمه اومد. يهو يه چيزي يادم افتاد و روي عسلي و ميزهاي اطراف دنبال گوشيش چشم چرخوندم. گوشه ي اپن گذاشته بود. بلند شدم و منتظر موندم که سرش گرم کارهاش بشه تا بتونم گوشي رو بردارم. آرنج هام رو روي ام دي اف اپن گذاشتم و خم شدم. پرسيد: چيزي لازم داري؟
- نه.
- بالش بيارم استراحت کني تا رامبد بياد؟
- کجاست؟ خودم بردارم.
- الان ميارم.
ظرف ها رو کنار گذاشت و با لبخند به طرف اتاق خوابشون رفت. سريع گوشيش رو برداشتم. يک راست دفتر تلفنش رو چک کردم و از بين شماره ها، موبايل رکسانا رو آوردم. چند بار خوندم تا حفظ کنم. داشت از اتاق بيرون مي اومد. منو ها رو بستم و گوشي رو سر جاش گذاشتم. به من که رسيد بالش رو دستم داد. گوشيم رو برداشتم که تا يادم نرفته شماره اش رو ذخيره کنم. بعد با لبخند و خيال راحت تو همون پذيرايي، يه گوشه دراز کشيدم.
چشم هام رو که باز کردم، پگاه جلوي صورتم زانو زده بود. انقدر خسته بودم که نفهميدم کي خوابم برد. با همون لباس هاي بيرون. گفتم: اومدي فندقي؟
کف دستش رو چند بار بر عکس روي ته ريشم کشيد و با چندش گفت: ايــــش!
به پشت غلت زدم و ساعدم رو روي پيشونيم گذاشتم. ملافه اي رو که حتماً فاطمه روم انداخته بود، کنار زدم. حدود يه ساعت گذشته بود. پرسيدم: مامانت کو؟
- تو اتاقه.
چهار دست و پا اومد و روي سينه ام نشست. دماغش رو بين دو تا انگشتم نگه داشتم و گفتم: نمي دوني گيسو کمند صبح کجا رفت؟
متوجه منظورم نشد و فقط نگاهم کرد. صداي صحبت فاطمه از اتاق شنيده شد. بعد، از نزديک تر. گردنم رو سمت اتاق چرخوندم و چشمم به رکسانا افتاد که همراه فاطمه نزديک مي شد و با هم حرف مي زدند. پگاه با ذوق گفت: بيدارش کردم.
هر دو خنديدند و فاطمه گفت: دايي رو اذيت نکن!
romangram.com | @romangram_com