#کوچ_پارت_110

خيلي جدي لب هاش رو باز کرد که چيزي بگه اما ناگهاني خنده اش گرفت و بي خيال شد. به جاش با کيف به پهلوم کوبيد و گفت: کنار!

مانع رفتنش نشدم. حداقل صلح کرده بوديم.

جلوي پاي زن ترمز زدم. يه قدم عقب رفت و به ته خيابون زل زد. گفتم: مستقيم ميريد؟

با تعجب من و ماشينم رو بررسي کرد. دوباره گفتم: مگه تاکسي نمي خواييد؟

با مِن مِن گفت: تا ميدون!

- بفرماييد.

سوار شد. صداي پخش رو قطع کردم. از محلمون خيلي دور شده بودم که آشنا به تورم نخوره. قرار بود تو روزهاي زوج که مغازه دست فرشاد بود و از آموزشگاه هم زود تعطيل مي شدم، چند تا خط مسافر ببرم. تو اين چند سال اون قدري جمع نکرده بودم که بشه يه خونه و زندگي راه انداخت. هر چي در آورده بودم خرج خودم و لباس و خرت و پرت مارکدارم شده بود. همين سيستم رو ماشين کلي خرج رو دستم گذاشته بود. زن گفت: همين جا نگه داريد. ممنون.

کشيدم کنار، کرايه رو داد و پياده شد. نگاهي به اسکناس کردم و داغ دلم تازه شد. اين هم شد زندگي؟! پول رو کنار دستم گذاشتم. از هيچي بهتر بود. به هر حال بايد زورم رو مي زدم و يه پولي جمع مي کردم. با دست خالي که نمي شد رفت سراغ دختر مردم. فرقي هم نمي کرد طرف کي باشه... بيشتر از اين نمي تونستم لفتش بدم. کم کم همه داشتند پشت سرم صفحه مي ذاشتند. وقتي حتي خواهر و رفيق چند ساله ام ديگه بهم اعتماد نداشتند و هيچ کدوم از رفتارهام رو جدي نمي گرفتند!! بيشتر از اين نمي تونستم اجازه بدم همه به چشم بچه ها نگاهم کنند.

جلوي پاي مرد لاغري ترمز زدم. چند دور ديگه مسافر گذري سوار کردم. يه دربستي گيرم اومد. ديگه هوا رو به تاريکي مي رفت که سمت خونه ي فاطمه رفتم. سه روز بود که هيچ خبري ازش نداشتم. تهديدش رو عملي نکرده بود و روزهاي من و خواهر شوهرش هنوز يکي بود. يه بسته شيريني آشتي کنون از سر کوچه شون گرفتم و جلوي آپارتمانشون پارک کردم. وقتي زنگ زدم، انتظار اومدنم رو نداشت.

وارد خونه شدم که خيلي بي سر و صدا بود. جعبه ي شيريني رو روي کابينت اپن گذاشتم. فاطمه جلوي تلوزيون نشسته بود و به روي خودش نمي آورد که من اومدم. کنارش نشستم و گفتم: عليک سلام!

- ...

- پگاه کجاست؟

- ...

رامبد رو صدا زدم، جوابي نيومد. چند لحظه بهش خيره موندم که هنوز من رو ناديده مي گرفت. گفتم: فاطمه؟!


romangram.com | @romangram_com