#کوچ_پارت_107

- بله.

- داشتيد تشريف مي برديد؟ مزاحم نباشم.

نگاهي به ورودي سالن انداخت و گفت: خواهش مي کنم.

بعد ناگهاني لبخند زد. به همون سمت نگاه کردم. رکسانا داشت مي اومد اين طرف. نگاه اخموش روي سر تا پاي من بود. فکر مي کرد قبل از اينکه اين چيزخل رو بيرون کنم، ميرم؟؟؟ دست هام رو توي جيب شلوارم بردم و از سر جام تکون نخوردم. کتم از حلقه ي دست راستم آويزون بود. به ما رسيد و رو به مهدوي گفت: دست يکي از بچه ها بريده. هنوز اون دستمال مرطوب هاتون رو داريد؟

مهدوي مثل سوپرمن از جا پريد و در حاليکه دست توي جيب کيفش مي کرد، گفت: بله بله. الان ميدم خدمتتون.

بسته رو بيرون آورد و من با صداي بلندتر از معمول گفتم: جانم!!

هر دو به من نگاه کردند. اضافه کردم: دستمال مرطوب؟!

مهدوي با ابروي بالا رفته گفت: تا حالا نشنيده بوديد؟

- شما يه نمونه ي در حال انقراضي جناب! حتماً آينه و ضد آفتاب هم داري؟

- بله؟

- ذهنيت من رو نسبت به هر چي مرده خراب کردي! آخه تو کيف کدوم مردي دستمال مرطوب هست؟!

و مستقيم به چشم هاي رکسانا نگاه کردم. بعد خنديدم و روي شونه ي مهدوي زدم که فکر کنه دارم شوخي مي کنم. گفتم: بي خيال.

و سمت آب سرد کن رفتم. با هم خدافظي کردند و رکسانا که سمت سالن پا تند کرده بود، گفت: باز هم ممنون بابت دستمال ها!!

و نگاه خشني به من انداخت. دنبالش وارد سالن شدم. سريع سمت يه پسر رفت که يه گوشه نشسته بود و با ترس به ساعدش نگاه مي کرد. تعداد بچه ها کم بود و يه سري رفته بودند ولي هنوز به من چپ چپ نگاه مي کردند و دعواي من و مربيشون رو فراموش نکرده بودند. رکسانا مشغول تميز کردن زخم شده بود و پگاه هم بالاي سرش فضولي مي کرد. به پسر گفت: مامانت اومد صدام کن باهاش حرف بزنم خب؟


romangram.com | @romangram_com