#کوچ_پارت_106

با لبخند سر تکون دادم و از کلاس بچه ها بيرون رفتم. تو کلاس خودم، دختر منتظر نگاه مي کرد. اسمش رو از توي ليست پيدا کردم و گفتم: بهاره خانوم، با پاپ شروع مي کنيم تا دستت راه بيفته. بعد تمرين هاي کلاسيک رو هم ميدم.

دوباره نشستم و تمرين ها رو از سر گرفتيم. خوبي اين شغل اين بود که ساعت ها زود مي گذشت. با رفتن هر کدوم از شاگردها، سري هم به راهرو مي زدم که همچنان خالي بود. وقت ناهار هم رکسانا رو اطراف آبدارخونه و تو راهرو ها نديدم. به سالن سرک کشيدن خيلي ضايع بود... در عوض بعد از ساعت آخرم منتظر موندم و دير پايين رفتم. مي دونستم معمولاً ديرتر از من ميره خونه، گاهي صبر مي کرد و با رامبد مي رفت. بالاخره تو لابي همکف ديدمش که با همون مهدوي حرف مي زد. اين چه وضعي بود؟! اين مردک چي مي خواست ديگه؟!

مهدوي با نزديک شدن من، برام سر تکون داد. البته با اکراه. اما من براي اينکه اونجا کنارشون بمونم، لبخند تحويلش دادم و دستم رو جلو بردم. دست داد. ظاهرم رو حفظ کردم اما لحن تلخم رو نتونستم کنترل کنم و گفتم: شما هر روز اينجا کلاس داريد؟

رکسانا «با اجازه» اي گفت و سمت سالن اجتماعات رفت. مهدوي مشغول تماشاي رفتنش بود! صدام رو بلند کردم و گفتم: چه خبر؟

سريع چشمش رو برگردوند و گفت: بله؟... آها. تابستون ها هر روز ميام ولي بقيه ي سال به طور پراکنده... دبيرستان هم هست.

- چه عالي. موفق باشيد.

- شما هم جاي ديگه مشغوليد ديگه؟

- بله.

حرفي از مغازه نزدم و ادامه دادم: مثل اينکه خانوم خسروي سفارشتون رو آماده کرده!

مشکوک نگاهم کرد و فقط گفت: بله.

اميدوار بودم در موردش حرفي بزنه و يه چيزي دستگيرم بشه. انقدر منتظر نگاهش کردم که ادامه داد: کارشون خيلي خوبه... موندم چرا براي فروش گالري نمي زنند!

مي دونستم يه رشته ي هنري خونده. يه چيزي پروندم: تو ايران کسي واسه هنر پول خرج نمي کنه.

- اوضاع اونقدر هم بد نيست... من اين مجسمه رو واسه لابي شرکت برادرم سفارش دادم. پول خوبي دادند... مهمون خارجي دارند، مجبورند به ظاهر شرکت برسند.

- درسته. بالاخره ما هم مجبوريم جهاني بشيم...


romangram.com | @romangram_com