#کوچ_پارت_104
تازه همدست هم شده بود. بدون اينکه نگاهم کنه گفت: برو پيش مردها!
ظرف توي دستش رو نگه داشتم که نگاهم کنه. ظرف رو کشيد و فقط گفت: برو!
موقع رفتنم فاطمه از آشپزخونه بيرون اومد. همينطور که جلو مي اومد، تعجبش از اونجا بودن من بيشتر مي شد. با چشم و ابرو براش خط و نشون کشيدم و به پذيرايي برگشتم.
امروز صبح با سر حالي بيدار شدم، از بس که ديشب زود خوابيده بودم. مامان چند بار سراغم اومده بود که از زير زبونم حرف بکشه و من درباره ي رفتارم با خواهر رامبد چيزي بگم. اما هر بار نا اميد برگشته بود. ساعت 9 برق ها رو خاموش کردم و دراز کشيدم که ديگه نياد. آموزشگاه شنبه ها شلوغ تر از هميشه بود. در سالن اجتماعات همکف باز بود و بچه ها داخلش بودند. سر جام متوقف شدم. شايد فاطمه از رامبد خواسته بود کلاس بچه ها از اين به بعد اينجا تشکيل بشه. دنبال پگاه گشتم که بپرسم ولي پيداش نکردم. سمت آسانسور که داشت راه مي افتاد دويدم و داخل رفتم. رکسانا با ديدنم روش رو برگردوند ولي پياده نشد. دلخور شدم و من هم روم رو برگردوندم. دکمه ي طبقه ي دو رو زد. حتي سلام نکرده بودم.
توي اين يک ماه و خرده اي من مدام مشغول منت کشي و معذرت خواهي بودم، اين بار نوبت اون بود. چند ساعت مهربوني و خوش اخلاقي من رو نديده بود و فقط تيکه اي که مربوط به سميرا مي شد براش اهميت داشت. طبقه ي دوم پياده شد و يک راست سمت همون معلم کلاس کنکور رفت و گفت: سلام آقاي مهدوي، سفارشتون حاضره.
- جداً؟ چقدر زود...
خواستم بيرون برم و ته و توش رو دربيارم اما پشيمون شدم و دکمه ي 4 رو زدم. به من چه ربطي داشت؟ راهرو سوت و کور و در کلاس بچه ها تا ته باز بود. با صندلي هاي خالي. رو به دختر نوجووني که هنرجوم بود کردم و گفتم: تمرين ها رو که انجام دادي؟
- بله.
- بيا!
با هم وارد شديم و سر جامون نشستيم. کمي منتظر شدم و بعد گفتم: منتظر چي هستي؟
با خجالت گفت: چيکار کنم؟
- ساز رو در بيار کوک کنم! بجنب!
گردنش رو کج کرد و مشغول در آوردن شد که من رو ياد روز دعوام با رکسانا انداخت. درسته... حتماً امروز به خاطر سرود و نمايش پايين رفته بودند که سر و صداشون ما رو اذيت نکنه. ته دلم خوشحال شد. به دختر نگاه کردم و مشغول بررسي نتيجه ي تمرين هاش شدم. آموزشش راحت تر از بقيه بود چون هر کاري مي خواستم انجام مي داد و سوال هاي نامربوط نمي پرسيد. از دختربچه هاي پر رو خوشم نمي اومد و اين يکي خيلي مظلوم و آروم بود. بعد از نيم ساعت گفتم: پيشرفتت خوبه.
با خوشحالي گفت: راستي؟
romangram.com | @romangram_com