#کوچ_پارت_103
يه تيکه مرغ برداشت و مامان حرفم رو تاييد کرد. به فاطمه نگاه کردم و با پررويي کاهوهاي سالاد رو گاز زدم. آروم به دختره گفتم: اين همونه که توپ من توش افتاد؟
آروم خنديد و گفت: تو ظرف نيفتاد که...
- آخه من بهداشت خوندم. از اون لحاظ.
- بله... مي دونم.
بعد دستش رو نشون داد و گفت: نترسيد. من از وزارت بهداشت مجوز دارم.
پگاه: مزَوِج چيه؟
من: به درد بچه ها نمي خوره!
صداي خنده ام رو پايين آوردم. آخر غذا دختره براي پگاه دوغ ريخت، براي من نوشابه و گفت: حواسم نبود بپرسم زرد يا سياه.
- من همين رو مي خورم. ممنون.
يه جرعه خوردم و دختره با لبخند گفت: حدس مي زدم!
بقيه حواسشون به غذا و حرف هاي گهگاه خودشون بود ولي فاطمه و مامان و گاهي سميرا ما رو چک مي کردند. خلاصه يه عوضي به تمام معنا شده بودم. همه غذاشون رو تموم کردند. مادر رامبد اجازه نداد سميرا به هيچ چيز دست بزنه. جمع از دور ميز پراکنده شد. فاطمه سمت آشپزخونه رفت. رو به دختره که با يه ميز تنها مونده بود و داشت بشقاب ها رو بر ميداشت، با خنده گفتم: کمک کنم؟
مکثش طولاني شد. بعد سرش رو بلند کرد که در کمال تعجب اخم داشت. گفت: لازم نيست...
جا خوردم و گيج نگاهش کردم. ادامه داد: ديگه از رادار زن داداشتون خارج شديم!
تمام مدت مي دونست که دارم با کارهام سميرا رو مي کوبم. يه بار ديگه همه چيز خراب شده بود. مشغول جا به جا کردن ظرف هاي روي ميز بود. جلوتر رفتم و پرسيدم: چرا به روي خودت نياوردي؟
romangram.com | @romangram_com