#کوچ_پارت_102

- عادل... آدم باش!

نفسم رو با حرص فوت کردم و گفتم: تموم شد؟

- دست از سر سميرا بردار، بذار زندگيشون رو کنند!

- اون خودش علي رو انتخاب کرده... نگراني تو از چيه؟

- علي بدبخت که زبون و بر و روي تو رو نداره!!!

به کل منکر شدم: من کاري به سميرا ندارم.

و به طرف در برگشتم. دوباره گفت: به رامبد ميگم روزهاي کارتون رو عوض کنه، تو لياقت نداري.

ديگه خيلي داشت پيش رفت. با عصبانيت چرخيدم و گفتم: جرأت داري اينکار رو بکن!

- همين امشب باهاش حرف مي زنم.

- بي خود مي کني! من با هر کي دلم بخواد مي گردم.

سر تکون داد. چرخيد و مستقيم طرف در رفت. من اگر مي خواستم، يه هفته اي دختره رو تور مي کردم... کسي هم نمي تونست جلوم رو بگيره. فاطمه کي بود که تو برنامه ي کاري من دخالت کنه!؟

سفره رو تو بالکن پهن نکردند. سر ميز ناهار پگاه بين من و عمه اش نشست و چشم فاطمه مدام روي من بود. دلم رو به دريا زدم و ظرف مرغ رو برداشتم. يه تيکه براي پگاه گذاشتم. بعد به دختره تعارف کردم. تشکر کرد. خنديدم و گفتم: دست من رو رد نکنيد!

با خنده گفت: اين که دست پخت خودمه!

بر عکس فاطمه، مامان داشت از خوشحالي پر مي کشيد. گفتم: مامان هما مي دونه جوجه هاي من حرف نداره... سري بعد مهمون منيد.


romangram.com | @romangram_com