#ضربه_نهایی_پارت_9
هرچند که حس اسیری را داشت که به اسارت آن مرد در درآمده!!!
ناامیدانه دست از تلاش برداشت .
احساس می کرد با هر تقلایش ،او محکمتر دستش را می فشرد !!
بدنش از حرارت داغ دست او مشمئز شده بود !!!
دقیقه ای در نا امیدی گذشت و با نزدیک شدن مهتاب دخترخاله اش نورامیدی در دلش تابید و وقتی مهتاب کنارمیز آن ها ایستاد به
بهانه ی در آغوش کشیدن او دستش را باسماجت از دست طاها بیرون کشید وناخواسته با پشت لباسش آن را پاک کرد که دور از چشم
تیزبین سرگرد وآن مرد سیاه پوش نماند .
طاها سریع ابروهایش در هم گره خورد .
سرمه در آغوش مهتاب فرو رفت وکمتر از چند ثانیه صدای زمزمه ی مهتاب در گوشش نشست
-بلا خوب کیسی رو تور کردیا
عجب سرگرد جیگری
یک من پشم وپیلم نداره !!
پس از گفتن این جمله بلافاصله از آغوش سرمه بیرون آمد .
لبخند پرشیطنتی روی لب نشاند و باشیطنت پرسید
-قند تودلت اب شد نه !!
سرمه در دل حرف اورا به ریشخند گرفت اما حرفی نزد ومهتاب کمی به او نزدیکتر شد ودرکنار گوشش زمزمه کرد
-سرمه اون پسر خوشتیپه کیه ؟
لامصب دل وایمون من رو با یک نگاه برد
سرمه با کنجکاوی کمی از اوفاصله گرفت وهمانند خود اولب زد
- کی ؟!
romangram.com | @romangram_com