#ضربه_نهایی_پارت_7

حالا که دخترش در نهایت تصمیمش را گرفته بود .نمی خواست در همچین روزی شادی اش را خراب کند .
بازو در بازوی دخترش به سمت بالای سالن قدم برداشتتد
هنگامیکه در مبل دونفره ودرکنار سرگرد روبه روی عاقد نشست ناخواسته در خود مچاله گردید.
لرز بدی در کل جانش افتاده بود و وجودش را می لرزاند .
همه چیز برایش مانند کابوسی تلخ می ماند که در بیداری می دید وخود امیدی به رهایی از آن نداشت ...
امروز روز نامزدی اوبود بدون اینکه پدرش راضی باشد وتنها خواهرش در جشن نامزدی اش حضور داشته باشد .
نگاه مضطربش رادر صورت ان تعداد معدود افرادی که درسالن حضور داشتند چرخاند ولحظه ای مجدادا نگاهش در نگاه آن مرد قد
بلند افتاد که به ستونی که دقایقی پیش پدرش به آن تکیه زده بود تکیه داده بود .
مرد که نگاه او را روی خود دید سری برایش تکان داد ولبخندی که بی شباهت به پوزخند نبود روی لب نشاند وبرقی که برای لحظه ای
کوتاه از نگاه تیره اش ساطع گردید لرز تن اورا تشدید کرد
نمی دانست در آن نگاه چه بود که نمی توانست از آن چشم بگیرد
باکشیده شدن ارام استین لباسش توسط دستی سریع نگاهش را از او گرفت وبه دست مردانه ی سرگرد دوخت
سرگرد با دیدن نگاه آشفته وسرگردان او
لب زد

-حواست کجاست بار سوم نمی خواهی جواب بدی
سرمه سریع سری تکان داد وچون عاقد بار دیگر جمله اش را تکرار کرد ارام قبلتم را گفت وبلافاصله صدای سوت ودست زدن بلند شد
سرمه اب دهانش را به سختی پایین فرستاد واز خدا خواست امشب هرچه زودتر تمام شود تا او بتواند به اتاق خود پناه ببرد ودر تنهایی
اش برای ارزوهایی که از دست داده بود اشک بریزد .
صدای عاقد بار دیگر به گوشش رسید

romangram.com | @romangram_com