#ضربه_نهایی_پارت_6

قبل از اینکه بخواهد پاسخ پدرش را بدهد
سرگرد وخانواده اش مقابل ان ها ایستاده بودند و قبل از اینکه به خود بیاید در آغوش مادر سرگرد فرو رفت.
هنگامیکه از آغوش مادر سرگرد بیرون آمد .
لحظه ای کوتاه نگاهش درنگاه سرگرد افتاد
به شدت به این مرد شک داشت
چرا در آن پیام ناشناس از اومی خواستند هرچه سریع تر با اوصیغه شود در غیر این صورت جان خواهرش در خطر خواهد افتاد
چه ارتباطی می توانست بین گم شدن خواهرش وسرگردی باشد که مدت ها بود برای ازدواج با او پافشاری می کرد .
ناخواسته ابروهایش در هم گره خورد
بارها دراین چندوقت تا پشت در اتاق سرهنگی که پرونده ی سرقت خواهرش را دنبال می کرد رفته بود تا این پیام ها را گزارش کند
اما نمی دانست چرا هربار حسی اورا از این کار منع می کرد و هربار با پرسیدن روند پیشروی پرونده ی خواهرش با دلی ماتم زده به
خانه باز می گشت.
نگاه مشکوک وپر اخمش را از نگاه مشتاق سرگرد گرفت وبه پدرش دوخت که با حسرت اوراتماشا می کرد .

-دخترم هزار ماشالا مثل یه تیکه جواهر شدی
یک پارچه خانوم شدی
خدا مادرت رو بیامرزه وسایه ی پدرت رو بالا سرت نگه داره
این را گفت ونگاه خندانش را به اقای محتشم دوخت وبالبخند ادامه داد
-اقای محتشم اگر اجازه بدین زود این دو جوون رو بهم محرم کنیم تا جشن رو شروع کنیم
اقای محتشم سری تکان داد وبه دخترش چشم دوخت که امشب بی نهایت شبیه مادرش شده بود .
آه حسرت امیز خود را در گلو خفه کرد

romangram.com | @romangram_com