#ضربه_نهایی_پارت_53
مستقیم به سمت اتاقش رفت تا مایو بپوشد واو هم به استخر برود که صدای پیام گوشی اش توجهش را جلب کرد.به سمت کیفش رفت .
گوشی اش را برداشت وپیام را گشود
-هرچه زودتر وبرای مدتی با خواهرت از تهران دور شو !!
پیام را چندین بار خواند .پیام ناشناس بود .بلافاصله با شماره تماس گرفت .خاموش بود .
خواندن ان پیام مانند جریان برق قوی کل وجودش را به لرزش انداخته بود.
خود را روی تخت انداخت و پریشان به پیام گوشی چشم دوخت .
سوال های ایجاد شده در ذهنش یکی پس از دیگری درذهنش پر رنگ می شدند.چرا باید از تهران خارج می شدند .
مگر باز خطری تهدیدشان می کرد .اصلا چه کسی به او این پیام را داده بود وچه منظوری از دادن این پیام داشت.ناخواسته ذهنش تصویر
ان مردی که قبلا او را تهدید کرده وسارا را دزدیده بود ب نمایش گذاشت.
اما ان مرد چرا باید این پیام را به او می داد ومهمتر این که او حالا باید چه می کرد.
دیگر حس شنا از تنش پریده بود .ابر سیاهی دراسمان چشمانش شکل گرفته بود وهران امکان باریدنش بود.
بدن کرخت شده اش را به سختی از روی تخت بلند کرد وبه سمت درب اتاق رفت .باید قبل از اینکه خیلی دیر شود با پدرش درمورد
این پیام صحبت می کرد.لحظه ای فکرش به سمت طاها کشیده شد .
کاش می توانست درمورد این پیام ناشناس با او صحبت کند .
اما می دانست درحال حاضر طاها سایه اش را با تیر می زند .به سمت کتابخانه رفت تا شاید پدرش را ان جا پیدا کند اما او را ندید .
کلافه پنجه ای روی موهایش کشید وبه اتاق خود بازگشت .....
سراج به سمت رشید رفت که تکیه برماشین زده بود و به نقطه ای زل زده بود.تابش مستقیم افتاب بوشهرعصبی اش کرده بود.
به نزدیکی رشید که رسید اومتوجهش گردید وسریع به سمتش جلو امد دسته ی چمدان اورا گرفت وبا لهجه ی غلیظی گفت
-سلام قربان خیلی خوش اومدین
romangram.com | @romangram_com