#ضربه_نهایی_پارت_45

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
سرمه در رستوران نسبتا خلوتی با چند نفر از دوستانش نشسته بود وگرم صحبت بود .
لحظه ای سرش را با احساس سنگینی نگاهی بلند کرد .
از وقتی که از خانه خارج شده بود این چندمین بار بود که این سنگینی نگاه را احساس کرده بود .
اما هیچ کسی را نمی دید .کلافه نگاهش را در اطراف چرخاند ولحظه ای نگاهش در نگاه مردی قد بلند گره خورد که مستقیم به او زل
زده بود وچون نگاه سرمه رویش ثابت ماند سریع نگاهش را از او گرفت و صورتش را برگرداند .
نگاه سرمه لحظاتی از پشت سر به او دوخته شد. نمی دانست چرا حس بدی نسیت به ان مرد پیدا کرده بود .

- چته دختر بد میخ پسره شدیا!!
یعنی باورکنیم ازش خوشت اومده؟
سرمه با شنیدن صدای نازک اما پراز عشوه ی سمانه نگاهش را از مرد جدا کرد و خیلی گذرا درچهره ی خندان تک تک دوستانش
چرخاند .
چشمکی تحویلش دادو درجواب سمانه چینی به بینی اش انداخت و گفت
- می دونی که من از مردای بورو سفید متنفرم عزیزم..
صدای خنده ی دخترها بلند شد .
شیدا باخنده گفت
-اره تصور کن یک مرد سفید بی موی لخت رو ..آآی چندشهه
سمانه نیشگونی از بازوی شیدا گرفت وگفت
-اصلا هم چندش نیست بعضیاشون خیلیم جذابن ..
نگار چنگال سالاد را دهانش گذاشت و با دهن پر گفت

romangram.com | @romangram_com