#ضربه_نهایی_پارت_40

سریع درذهنش شروع به پردازش بهانه هایی کرد که دراین مدت بهش فکر کرده بود .خود را عقب کشید تا طاها وارد اتاق شود.
طاها که وارد اتاق شد لبانش رابازبان ترکرد ومنتظر سوال اوماند.طاها نگاه دقیقی به اتاق زیبا وچیدمان ساده اش کرد وروی صندلی راک
او نشست.
سرمه کمی این پا وان پا کرد ودرنهایت مقابل او به پنجره تکیه داد وایستاد.طاها به راحتی متوجه ی استرس وناراحتی او شد.
صحبت برایش سخت بود .اما اگر نمی پرسید تا اخر عمر این سوال درذهنش باقی می ماند که این دختر چرا بعد از چند ماه به نامزدیش
پاسخ مثبت داد وچرا خیلی ناگهانی تصمیم گرفت تا نامزدیش را برهم بزند.
همین سوال را باتردیداز اوپرسید ومنتظر پاسخ به لب های سرمه زل زد.همان لب هایی که بارها بوسیدن ولمسش را در تاریکی شب
ودر خیالش تصور کرده بود.صدای ارام سرمه اورا به خود اورد
-می دونم هرچی که بگم شاید ازنظرشما احمقانه وخنده داربیاد .
می دونم حماقتم هیچ توجیهی نداره ولی....ولی ...راستش من ..راستش من...توشرایط روحی خیلی بدی بودم..خواهرم رودزدیده
بودند..ومن خیلی ترسیده بودم ..
شما سرگرد بودین ومن..ومن فکر کردم..اگربا شما نامزد کنم بتونم خواهرم روپیداکنم..اما ..اما ..
لحظه ای سکوت کرد وباشرم نگاهش را ازنگاه کلافه طاها جدا کرد.

اودروغ نگفته بود امابخشی ازواقعیت را گفته بود.
نمی خواست حالا که خواهرش سالم برگشته از پیام وملاقات با ان مردغریبه سخن بگوید وریسک کند.
ترجیح می داد ان بخش از واقعیت رافراموش کند.
-من کسی نیستم که بدون اینکه عاشق شم بتونم زندگی کنم
من وشما درکنارهم هیچ وقت خوشبخت نمی شدیم.
امیدوارم من رو ببخشید واتفاق های افتاده روفراموش کنید.

romangram.com | @romangram_com