#ضربه_نهایی_پارت_4
سرمه بالای پله ها لحظه ای ایستاد .گویی پاهایش را به زمین زیرش قفل کرده بودند که نمی توانست حرکت کند .
نفسش به سختی بالا میامد .باورش نمیشد فقط به اندازه ی همین پله ها ی مرمرین تاپایان ازادی اش زمان دارد .
می توانست سنگینی نگاه مهمان ها را روی خو داحساس کند .
اما جرات اینکه سرش را بلند کند را نداشت .
وحشتزده قدمی عقب رفت .شاید کمی عجله کرده بود ونباید انقدر زود با این ازدواج احمقانه موافقت می کرد.
قدمی دوم را به عقب برنداشته بود که
گوشی در دست هایش لرزید وهمزمان با گوشی قلبش هم در سینه به لرزش در امد .
نفس سنگینش را با شتاب از ریه هایش بیرون فرستاد وبی توجه به نگاه های مشتاق ومنتظر و کف زدن های مدوعوین که همراه با سوت
بود پیام را گشود وبا خواندن ان جمله ی کوتاه لحظه ای چشمانش سیاهی رفت .
سریع دستانش روی طارمی چنگ شد تا مانع از افتادنش شود.بار دیگر ان پیام به او یاد اور شد که هیچ حق انتخابی نداشته است.
اولین قدم را با کمک نرده برداشت . در حالیکه پیامی که خواننده بود درذهنش مانند گردبادی تند می چرخید
-اگر نمی خوای فردا انگشت کوچیکه ی خواهرت رو ببینی سرگرد رو بیشتر از این منتظر نذار
به اخرین پله که رسید صدای تشویق ها بلند تر شد .مضطرب اطراف خود را از نظر گذراند تا شایدپدرش را در میان این ازدحام شاد
ببیند .
لحظه ای نگاهش روی مردی قد بلند ثابت ماند که اورا زیربا دقت نظر گرفته بود وچون نگاه او را دید ابرویی بالا انداخت وجامی که در
دست داشت کمی به سمت او بالا اورد.
سریع نگاه از او دزدید وبه پدرش که باصورتی گرفته وپریشان به ستون تکیه زده بود چشم دوخت.
قلبش مالامال از غم شد وقتی پدرش را تا این حد پریشان دید
بغضی که می رفت در گلویش چنگ بیاندازد را به سختی قورت داد
romangram.com | @romangram_com