#ضربه_نهایی_پارت_30
ان را پارک کرد و باصدای بلندی گفت
-خوب عزیزم به خونه ی خودت خوش اومدی
سرمه با دلهره سری تکان د اد.
نمی دانست چرا نمی توانست اورا به چشم نامزد خود ببیند ..
طاها از ماشین پیاده شد وبه سمت در سرمه رفت ودر را باز کرد کمی سرش را خم کرد وبا ژستی مودبانه گفت
-بفرمایین بانو
سرمه چیزی شبیه لبخند روی لب نشاند و مضطرب از ماشین پیاده شد.
دیگر خبری از صدا در گوشش نبود وهمین بیشتر باعث ترسش بود.
نگاهی اجمالی به حیاط بزرگ وزیبای اطرافش انداخت
-گرمه بیا بریم داخل عزیزم
سرمه نگاهش را به دست تعارف شده ی او انداخت
وبه ناچار دستش را دور بازوی تعارفی سرگرد حلقه کرد و با قلبی سنگین وقدم هایی سست به سمت ساختمان سفید دوطبقه حرکت
کردند.....
وارد ساختمان که شدند سریع دستش را از بازوی او جدا کرد وبه اطراف چشم دوخت تامادر وخواهر سرگرد را ببیند .
اما بادیدن سالن خالی نگاه وحشتزده وپرسشگرش را به طاها دوخت.
طاها چشمکی تحویل سرمه داد وباشیطنت گفت
- انتظار نداشتی که بعد از اینهمه انتظار وعطشی که برات داشتم مامانم اینارو هم صدا می کردم ؟
سرمه مبهوت زده زیر لب زمزمه کرد
منظورتون چیه؟
romangram.com | @romangram_com