#ضربه_نهایی_پارت_26

لحظه ای سکوت کرد سپس چشمکی تحویل سرمه که تا فکش از شدت خشم می لرزید داد وبا بدجنسی گفت
-مگر اینکه بخوای لخت کنار من بگردی تا مانتوت خشک بشه!!!!
سرمه درحدی خشمگین بود که اگر کارد می زدن خونش نمی ریخت.
بین دوراهی سختی گیر کرده بود ونمی توانست تصمیم بگیرد .
ازطرفی غرورش این اجازه را به او نمی داد تا زیر نگاه مستقیم مرد خم شود ولباس او را بردارد وبپوشد واز طرفی دیگر محال بود با
ان تاب بدن نما درکنار او بایستد.

زیر چشمی نگاهی به اطرافش انداخت.درخت های سربه فلک کشیده وسکوت جنگل حتی در روز هم ترسناک به نظر می رسید
از طرفی اگر مرد اورا ان جا تنها رها می کرد بی شک با تاریک شدن هوا از ترس سکته می کرد.
هیچ راهی به نظر نمیامد داشته باشد جز اینکه پا روی غرورش بگذارد.
هرچند سخت اما تصمیم خود را گرفت و با قدم هایی سست وبی جان به سمت لباس مرد رفت خم شد ولباس را برداشت .
وچون لبخند فاتحانه ی مرد رادید با صدایی که ازشدت بغض می لرزید گفت
-شک نکن یک روز کاری میکنم که مثل چی از کارایی که باهامون کردی پشیمون بشی!!!
سراج لبخندی زد.
شصت دستش را روی لب کشید وقبل ازاینکه از او فاصله بگیرد دستی برایش تکان داد وباصدای بلندی گفت
-بی صبرانه منتظر اون روز هستم دختر!!!
سرمه مضطرب به گوشواره ای که لحظه ی اخر قبل از پیاده شدن مرد در دستانش گذاشته بود نگاه کرد.
با تردید به ان گوشواره ی زیبا وپرنگین خیره ماند .
امروز خانه ی سرگرد دعوت بود ومی دانست که باید ان گوشواره را که شنود در ان وصل است به گوش هایش بزند .
قلبش به تندی و وحشیانه در سینه می کوبید .برای هزارمین بار چشمانی که در اینه به ان ها خیره شده بود به او التماس کرد که این

romangram.com | @romangram_com