#ضربه_نهایی_پارت_13

شنیدن همین یک جمله کافی بود تا سرمه وحشت زده قدمی عقب برود
سرمه وحشت زده قدمی عقب رفت ..
کل وجودش مانند درخت بیدی که در جریان باد قرار گرفته باشد می لرزید
جمله ی او چنان قاطع ومحکم بود که شک نداشت ان را انجام می دهد .
با تمام ترس ولرزی که داشت بدون اینکه ازراننده چشم بردارد قدم دیگری عقب رفت ووقتی پوزخند شکل گرفته روی لبش را دید
وماشینی که روشن شد روح از تنش خارج شد ...
صدای جدی مرد را مجدادا شنید
-برای اخرین بار می گم سوارشو !!!

جرقه ای در ذهن سرمه زده شد ومانند شهابی زود گذر از ذهنش عبور کرد
حالا به خاطر اورد این مرد را کجا دیده است !!!
این همان مرد سیاه پوشی بود که در روز جشن نامزدی خود دیده بود
اما ..اما...پدرش که گفته بود او یک تاجرفرش است ومدت کمی است که به ایران امده است !!!
با گنگی سری تکان داد.
گیج شده بود و نمی توانست افکارش را یک جا جمع کند
با نگاه خشمگین مرد به خود امد
با اندک شهامتی که برایش مانده بود به سمت ماشین رفت
در ماشین را باز کرد وسوار ماشین شد وهنوز کامل در را نبسته بود که ماشین با سرعت زیادی به حرکت درامد
سرمه از شدت وحشت جیغی کشید و وقتی مرد در حین رانندگی سمتش خم شد در صندلی مچاله شد
مرد نگاه بی تفاوتی به جانبش انداخت ودر ماشین را محکم بست وصاف شد .

romangram.com | @romangram_com