#ضربه_نهایی_پارت_12

یک ربع از زمانی که ناشناس گفته بود گذشته بود وهنوز خبری از او نبود .
کم کم از آمدن ناشناس نا امید گردید .
اخرین نگاهش را در اطراف چرخاند وبرگشت برود که صدای بوقی توجهش را جلب کرد .
ناخواسته دستش را روی قلبش گذاشت که وحشیانه خودش را به قفسه ی سینه اش می کوباند.
حالا که انتظارش به سر آمده بود شهامت برگشتن نداشت ..
کمتر از چند ثانیه گوشی در دستش شروع به لرزیدن کرد وبا افتادن اسم ناشناس دستانش لرزید .

پیام را باز کرد
-زود بیا سوار شو
کاش قدرت آن راداشت فرار کند یا در دل آرزو کرد کاش قبل آمدنش از این قرار احمقانه با کسی صحبت می کرد..
الان دیگر برای ای کاش هایش دیر شده بود .
تمام شهامتی که برایش مانده بود یک جا در خود جمع کرد وبرگشت .
ماشین شاسی بلندی مشکی رنگی را دید که شیشه هایش دودی بود
داخل ماشین دیده نمیشد واو نمی دانست چند نفر داخل ماشین هستند وقرار است چه اتفاقی برایش بیفتد
دسته ی کیفش را در دست فشرد ودلش را احمقانه به آن اسپری فلفلی که در جیب مانتو وچاقویی که در کیف داشت
خوش کرد ...
باشنیدن بوق دیگری پاهای لرزانش شروع به حرکت کرد ومستقیم سمت ماشین رفت .
در یک قدمی ماشین که رسید در جلوی ماشین باز شد و او توانست چهره ی بی نهایت آشنای مرد را ببیند
مرد که تامل او رادید خشمگین گفت
-زود سوار شو تا با ماشین زیرت نگرفتم!!!!

romangram.com | @romangram_com