#ضربه_نهایی_پارت_11
سریع پیام را باز کرد وبادیدن پیام بهت زده به آن خیره ماند .
احساس کرد پاهایش تحمل وزنش را ندارد
عقب عقب رفت وروی تخت افتاد .
آن مرد می خواست اورا ملاقات کند و تهدید کرده بود هیچکس نباید از این ملاقات با خبر شود وکوچکترین اشتباهی به قیمت جان
خواهرش تمام شود
گوشی از دست های شل شده اش روی تخت افتاد ودستانش بلافاصله روی سرش نشست
قلبش در سینه به کندی می تپید ..
گیج شده بود ونمی توانست تصمیم درستی بگیرد ..
مگر می توانست به دیدار کسی برود که مدتی بود به او پیام می داد وتهدیدش می کرد ..
همچین شهامتی را در خود نمی دید
که با پاهای خودش به همچین قراری برود
آه پردردی کشید و دستش را از روی سرش برداشت
خوب می دانست برای نجات جان خواهرش وبرگرداندن لبخند روی لب های پدرش هر کاری می تواند انجام دهد
...........
سرمه عینک خود را به چشم زد ودستش را سایبان سرش کرد .
نور خورشید مستقیم وسط سرش می تابید واز شدت گرما واسترسی که به جانش افتاده بود کم مانده بود وسط خیابان محتویات معده
اش را بالا بیاورد .
فقط دعا می کرد مثل همیشه خون دماغ نشود .
نگاه کلافه ی دیگری به ساعت مچ دستش انداخت .
romangram.com | @romangram_com