#کینه_عشق_پارت_89

لباس رو پوشیدم و مقابل ساحل و مادرجون ایستادم....ساحل لبخندی زد و با رضایت گفت:این عالیه خیلی بهت میاد...مادرجون هم در تایید حرفش سر تکون داد....

جلوی ائینه ایستادم...یه لباس بلند و سرمه ای که دامنش پر از تور های پر چین بود و کمر تنگی داشت...جلوی سینه اش و پشت کمرش با اکلیل های نقره ای طرح های در هم و بر هم کشیده شده بود و یقه اش هم ایستاده بود....استین های بلند و چسبونی هم داشت....

دوباره به سمت مادرجون برگشتم و گفتم:خوبه؟؟

مادر جون جلو اومد و صورتم رو بوسید و گفت:مثل ماه شدی...مبارکه انشاا...

باشنیدن این جمله ترس و نگرانی همزمان به دلم چنگ انداخت و یخ کردم...

جلوی ائینه نشسته بودم و به چهره ی ارایش شدم نگاه می کردم که زنگ سالن به صدا دراومد و دقایقی بعد هم صدای احوالپرسی و گفت و گو....

موهای نیمه جمعم رو مرتب کردم و به پشت پلک هام انگشت کشیدم تا از غلظت سایه ی نقره ای رنگم کم کنم...

رژلب کمرنگم رو تجدید کردم و همون موقع هم صدای مادر جون رو شنیدم:فریماه جان مادر نمی خوای بیای پایین؟؟

به ارومی و خرامان خرامان از پله ها سراریز شدم...نفس های عمیق و کشدارم صرفا" جهت کاهش اضطرابم بود وبس...

گوشه ی دامنم تو دستم مچاله شده بود و پشت کمرم از عرق سردم خیس بود و لرز به تن بی جونم می نشوند...

روی پله ی اخر نگاهم به کامران افتاد که کنار پدرجون نشسته بود...جلوتر رفتم و به ارومی سلام کردم....کامران به احترامم بلند شدو لبخندی به روم زد و با سلامی اهسته دوباره سر جاش نشست...پدر جون بادست به مبلی اشاره کرد که بشینم...همون موقع هم صدای بسته شدن دری به گوش رسید...نگاهم به سمت پله ها رفت و سام که با اون کت و شلوار شکلاتی رنگ و براق در حال پایین اومدن از پله ها بود....از اخرین پله متین و باوقار پایین اومد...

romangram.com | @romangram_com