#کینه_عشق_پارت_82
سرش رو بلند کرد و در حالیکه چشماش پر از خنده و رضایت بود گفت:خوشم نمیاد مثل دانشجوها منو استاد صدا کنی...به من بگو کامران...اینقدر هم رسمی با من حرف نزن.
شرمزده سر به زیر انداختم و گفتم:اما....
حرفم رو برید:اما نداره....ما قراره با هم ازدواج کنیم...پس راحت باش...یه بار بگو کامران...بگو تا ترست بریزه...البته ترس که نیست خجالته...بگو..
با دلهره زمزمه کردم:کامران....و چشمام رو بستم و نفس کشیدم...
در حالی که می خندید با لحن خاصی گفت:جان کامران...دستم که روی میز بود رو تو دست گرم و مردونه اش گرفت و ادامه داد:حرفت رو بزن.
اهسته گفتم:تو نمی خوای راجع به خانواده و شرایط زندگی من چیزی بدونی؟؟
با لحنی موزی و لبخندی دل فریب گفت:الان نه...روزی که اومدم خواستگاری و با هم تنها شدیم من ساکت میشینم و تو می تونی از اول تا اخر حرف بزنی...ولی الان می خوام خوب فکر کنی و هر سوالی داری بپرسی تا ابهاماتت بر طرف بشه.
کمی فکر کردم و در حالی که شونه ام رو بالا می انداختم با لحن خاصی گفتم:چیزی به ذهنم نمیرسه.
کامران خندید و گفت:این شخصیت با مزه رو کجا قایم کرده بودی؟؟؟وقتی اینجوری حرف میزنی مثل یه گربه ی سفید و ملوس میشی که داره برای صاحبش ناز می کنه.
سرخ شدم و گفتم:اینجوری نگید استاد.
romangram.com | @romangram_com