#کینه_عشق_پارت_81

قهقهه ی بلندی زد..به طوری که چند نفری که تو سالن بودن به سمت ما برگشتن....خجالت زده سر به زیر انداختم...استاد خنده اش رو خورد و دوباره نگاه مهربونش رو تو چشمام دوخت و دستم رو که روی میز بود به ارومی نوازش کرد و گفت:من از خدامه که از تو صاحب بچه بشم....فکر می کنی من پیر شدم و نمی خوام بچه دار بشم؟؟

یا فکر می کنی چون یه پسر دارم دیگه نمی خوام بچه بچه ای داشته باشم؟؟فریماه اشتباه نکن...من عاشق بچه هام...اگر هم می بینی از صبا...منظورم همسرمه....دیگه بچه دار نشدم چون دلم نمی خواست یه بچه ی دیگه رو هم به این خانواده ی بی روح اضافه کنم.....در مورد روزبه هم شور جوونی و عشق به داشتن بچه بود که ما رو وادار کرد بچه دار شیم اما بعد از روزبه دیگه دلم نخواست از زنی که بهش علاقه ای ندارم بچه دار شم....اما من مدام دارم به روزی فکر می کنم که از تو...از تو که همه ی زندگی من شدی بچه داشته باشم...بازم سوالی هست؟؟

بازم یه نفس عمیق کشیدم....به زور یه قاشق بستنی روونه ی حلقم کردم و گفتم:سوال دیگه ای نمونده....اما چرا مونده...چقدر عاشق منی؟؟

چشماش گرد شد...انگار از لحن خودمونی و سوالی که کردم جا خورد...اما جواب داد:اونقدر که حاضرم تمام زندگیم و حتی جونمم برات بدم و حاضرم هر کاری برات بکنم...

نفس صدا داری کشیدم که استاد گفت:خوب حالا تصمیمت چیه؟؟می خوای منو خوشحال کنی یا نه؟؟

کمی من من کردم و سرم رو زیر انداختم...با قاطعیت گفت:طفره نرو فریماه...اره یا نه؟؟

سرم رو بالا گرفتم و به چشماش زل زدم و محکم گفتم:اره...قبول می کنم.

با ناباوری نگاهم کرد و گفت:باورم نمیشه....یعنی تو می خوای با من از دواج کنی؟؟

سر تکون دادم:اره....اگه خانواده ام قبول کنن حاضرم باهاتون ازدواج کنم....اما اگر اونا مخالف باشن حاضر نیستم قبول کنم....پس ازدواج قطعی ما بستگی به نظر خانواده ام مخصوصا" پدرم داره..

لبخندی زد و گفت:من خودخواه نیستم و دوست ندارم تو رو از خانواده ات دور کنم...

مردد گفتم:استاد؟؟

romangram.com | @romangram_com