#کینه_عشق_پارت_8
اهسته بین قبر ها راه میرفتم در عین حال مواظب بودم تا پام رو روی قبرها نذارم...مرده ها هم مثل زنده ها حرمت داشتن اگر چه اجسادشون پوسیده بود....رفتم...رفتم تا رسیدم به یه قبر....قبری که از بین تمام قبرها برام قابل شناسایی بود...قبری که یاد اور خاطرات تلخ بود....یاداور مرگ مادری که چهره اش رو از یاد برده بودم...یاد اور پدر معتادی که یکی یکدونه اش رو خیلی آسون به دست گرگ های جامعه سپرد.....یاداور یه زندگی پر از رنج....یاداور رخت شویی تو خونه های مردم....یاداور تمام بی کسی ها و زخم زبون ها....یاداور تمام....
کنار قبرش زانو زدم....به اندازه ی یه بند انگشت خاک روش نشسته بود....با دستم خاک ها رو پاک کردم....اسم روی قبر رو زیر لب زمزمه کردم سحر کریمی..مادر....مادر عزیز من....مادری که حتی راه رفتنم رو هم ندید....مادری که نمی دونم غم دوری از پدر و مادرش دقش داد یا درد عذاب وجدانش....یا شاید هم تمام بی کسی ها و بدبختی ها و نداری هاش....درد مانتویی که از خونه ی پدر با خودش اورد و هیچوقت نتونست تو خونه ی شوهرش نوش رو بخره...شایدم درد تولد من....منی که ناخواسته بودم....منی که برای زندگیشون زیاد بودم...منی که پول بزرگ کردنم رو نداشتن....منی که....
درد دل کردم برای مادرم...برای مادری که منو تو یک سالگی به دست پدری سپرد که غم مرگش معتادش کرد....بی مسئولیتش کرد.....خرابش کرد....داغونش کرد....نابودش کرد...گفتم از تمام باید ها و نباید ها...شدن ها و نشدن ها....رفتن ها نرفتن ها...قبول کردن ها و قبول نکردن ها...
بعد از یک ساعت هنوز چشمای پر ابم نوشته های روی سنگ سرد و سیاه رو می کاوید که جرقه ای تو ذهنم زده شد....استخاره....کاری که اکثر اوقات سمیه خانم برای اخذ تصمیماتش ازش کمک می گرفت....دلم می گفت برم اما باید برای عقلم هم یه دلیل می اوردم....عقلی که دائما" بهم نهیب میزد که ته این راه یه بیراهه ی بی برگشته...
رو به روی امام جماعت نشسته بودم و اون زیر لب ذکر می گفت و قرآن مجید رو باز می کرد....بازش می کرد تا خود خدا راه رو بهم نشون بده...اگه می گفت که خوبه...پس قطعا" خوب بود....حتی اگه از نظر بنده ها بد بوده باشه...
امام جماعت نگاهی بهم انداخت و لبخند پر مهری زد...حرفش رو اول مزه مزه کرد و بعد گفت:خیره ایشاا....استخاره ات که عالیه....
لبخند زدم....با یه تشکر از مسجد محل بیرون اومدم....وقت رفتن بود....حالا راه برام واضح و روشن بود....حتی اگه تهش بیراهه بود....
کنار خیابون ایستاده بودم....طبق قراری که با ساحل داشتم....هنوز هم با افکار سرگردون و سردرگمم دست به گریبان بودم....هنوز هم از درستیه کار خودم مطمئن نبودم...هنوز هم پاهام میل رفتن داشت...میل فرار....اما..
ماشین ساحل جلوی پام توقف کرد...درو باز کردم و زیر لب زمزمه کردم:خدایا به امید تو....
روی صندلی جا به جا شدم و کیف ساحل رو بهش پس دادم....کیفی که تحقیقاتم را تکمیل کرده بود...کیف رو ازم گرفت و گفت:خوب؟؟چی شد؟؟!!تصمیمت رو گرفتی؟؟!!
romangram.com | @romangram_com