#کینه_عشق_پارت_7

با تشویش پرسید:فقط چی؟؟

با آرامش تمام قضیه رو براش تعریف کردم...وقتی حرف هام تموم شد به چهره ی متفکر سمیه خانم دقت کردم و گفتم:خوب؟؟شما چی میگید؟؟؟

سمیه خانم لبخندی زد و گفت:من تحسینت می کنم فریماه جان...

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:برای چی؟!

با خنده گفت:چون به هر کسی به راحتی اعتماد نمی کنی...چون می خوای تحقیق کنی...چون مارو فراموش نکردی و معرفتت رو نشون دادی...چون پاک و بی آلایشی...بازم بگم؟؟

گفتم:نه قانع شدم...حالا نظر شما چیه؟؟...

دستای منو تو دستای گرم و مهربونش گرفت و گفت:ببین عزیزم تو تا ابد رو تخم چشمای من جا داری...تو امانت سحری...مادرت تو لحظه های آخر زندگیش تو رو به من سپرد...اما من نمی تونم تو رو تو این خونه و محله زندانی کنم و تو حق داری که هر جا می خوای بری و راجع به سرنوشتت خودت تصمیم بگیری...عزیز من اگه بخوای از ما جدا بشی و بری پیش کسای دیگه من هیچ حرفی ندارم...تو کاملا"محق هستی...فقط یه چیزی رو ازت می خوام اونم اینه که خوب تحقیق کنی...همه ی جوانب کارت رو در نظر بگیری...روش فکر کنی و اگه رفتی و پشمون شدی بدونی که تو تا ابد دختر همین خونه ای و حق داری که برگردی...مطمئن باش که من این کار تو رو بی معرفتی تلقی نمی کنم...درسته که من تا اندازه ای زحمت تو رو کشیدم اما تو هم بیکار نموندی...همیشه به من تو کار خیاطی کمک کردی و از وقتی هم که دیپلم گرفتی درس و دانشگاه رو ول کردی و رفتی خونه ی مردم کارگری و همیشه هم مایه ی افتخار من بودی...تو هیچ دینی به گردن من نداری که بخوای به خاطر من پشت پا بزنی به بختت...فریماه جان شاید این قسمتته...شاید این راهیه که خدا پیش روت گذاشته تا تو هم بعد از 18 سال طعم خوشبختی رو بچشی...تو نمی تونی تا ابد تو این لجن دست و پا بزنی...تو خوشگلی..جوونی..پاکی..شیطونی و لیاقتت بهتر از اینهاست...اما باید قول بدی که به خطا نری و راه پدرت رو در پیش نگیری و اگه احساس خطر کردی برگردی همین جا...باشه؟؟

با خنده صورتش رو بوسیدم و گفتم:باشه سمیه خانم...چشم من قول میدم خطا نکنم و شما رو پیش مادرم سرافکنده نکنم...حرفهاتون بهم آرامش داد...مرسی جبران می کنم...همه ی خوبی ها و زحمتاتون رو...

اشک تو چشماش حلقه بست و گفت:همین که خوشبخت باشی و ما رو از یاد نبری برای من بهترین جبران هاست...حالا هم بیا کمک کن سفره رو بندازیم...بعدش باید بری تحقیق....

حرف های سمیه خانم واقعا" آرومم کرد...اینکه بدونم کسی پشتمه و ازم حمایت می کنه...حتی اگه راه رو اشتباه برم...برام یه دنیا ارزش داشت...حرف هاش رو راجع به تقدیر و قسمت قبول داشتم...شاید این راهی که من فکر می کردم پر خطره یه راهی بود برای رهایی از این همه بدبختی...شاید ساحل یه فرشته بود...یه فرشته ی نجات...

قرار بود برم تحقیق پس یه لباس تقریبا" نو و مناسب و اتو کشیده پوشیدم و ساعت 8صبح از خونه زدم بیرون...به تمام آدرس هایی که داشتم سر زدم...از کارخونه و شرکت بزرگ کیانی بگیر تا مطب روانشناسی که ساحل می رفت...اونجا بود که فهمیدم که ساحل افسردگی داره و افسردگیش به خاطر تنهاییه و کم کم داره حاد میشه...وحتی ممکنه دست به خود کشی هم بزنه برای همین دکتر و خانواده اش به این نتیجه رسیدن که اگه یه دوست داشته باشه که همیشه همراهش باشه هم می تونه مواظب ساحل باشه تا خدای ناکرده خودکشی نکنه و هم اینکه از پیشرفت بیماریش جلوگیری کنه...تو محل هم همه می شناختنشون و میگفتن که سالهاست دارن با ابرو تو این محله زندگی می کنن...همه چیز درست و مطابق با توضیحات ساحل بود...حتی استعلام یکی از اقوام همسایمون هم این نتیجه رو تایید کرد...اما...اما من هنوز دودل بودم...شک داشتم که باید این راهو انتخاب کنم یانه...اما با کاری که کردم کاملا" مطمئن شدم که کدوم راه رو باید برم...

romangram.com | @romangram_com