#کینه_عشق_پارت_6


سرتکون دادم...دستش رو جلوم دراز کرد و گفت:فقط گواهینامه ام رو بده بدون اون پشت فرمون نمیشینم...دستم رو تو کیف بردم و گواهینامه اش رو بهش پس دادم...

از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم...ترس و دودلی رو وجودم سایه انداخته بود...شک داشتم...به همه چیز و همه کس...باید چیکار می کردم...هر چند که پیشنهادش یه موقعیت عالی بود اما حرف هاش یه جوری بود...اما چهره اش معصوم به نظر می رسید...کلید انداختم و وارد خونه شدم...همسایمون فقط یه پسر 12 ساله داشت...چقدر برام زحمت کشیده بود...منو عین دختر خودش بزرگ کرده بود و من نمی تونستم پشت پا به این همه محبت و زحمت بزنم و برم...اگه تو راه خلاف می افتاده ام؟؟اگه میدزدیدنم؟؟؟...خدایا...باید چیکار می کردم...با صدای بلندی گفتم:سلام من اومدم...

سمیه خانم در اتاق رو باز کرد و با لبخند نگاهم کرد و گفت:سلام دخترم خوش اومدی....

با خنده گونه اش رو بوسیدم و گفتم:مرسی سمیه خانم...به سمت اتاقم رفتم و لباس هام رو عوض کردم و وارد هال کوچیک خونه شدم...سمیه خانم چای ریخته بود و گوشه ای از اتاق به انتظار من نشسته بود...لبخندی به این همه مهربونیش زدم...کنارش نشستم و پرسیدم:احسان کجاست؟...مدرسه اس؟؟ خوبه؟؟

تلخ خندید:نه سرکاره...

آروم گفتم:خداحفظش کنه...هم برای شما...هم برای من...

سمیه خانم نگاهی به چهره ام انداخت و به سینی چای اشاره کرد و گفت: تازه دمه فریماه جان...تا سرد نشده بخورش...

لیوانم رو برداشتم و پس از اتمام چایم گفتم:راستش...سمیه خانم می خواستم بهتون یه چیزی بگم...

سمیه خانم با نگرانی گفت:چیزی شده فریماه جان؟؟ خوبی؟؟!!

گفتم:نگران نباشید من خوبم...فقط...


romangram.com | @romangram_com