#کینه_عشق_پارت_76


پشت فرمون نشستم و گفتم:باشه خداحافظ.

وارد سالن شدم...ساحل و مادر جون تو هال نشسته بودند...

مادر جون با دیدنم با دلخوری اشکاری گفت:کجایی فریماه جان مادر؟؟!!...مردم از نگرانی...

جلو رفتم و در حالیکه گونه اش رو می بوسیدم گفتم:خدا نکنه...ببخشید...بعد از امتحان یکی از بچه ها ازم خواست باهاش یکی از درس ها رو کار کنم...دیر شد منم فراموش کردم خبر بدم...بازم ببخشید...

مادر جون نگاهی بهم کرد...انگار می خواست راست و دروغ حرف هام رو از تو چشمام بخونه...

بعد با مهربونی گفت:باشه برو لباس هات رو عوض کن...ناهار خوردی؟؟

با خنده به سمت اتاقم رفتم و گفتم:نه.

مادر جون ثریا خانم رو صدا زد تا میز رو بچینه....بعد از ناهار دوباره رفتم تو فکر......باز هم همون صدا ها......همون حرفها و همون سوالات...

یک ماه بود که تمام فکر و ذکرم شده بود استاد شهبازی و پیشنهادش.....

بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم و به موبایلش زنگ زدم.....خاموش بود.....به نماشگاهش زنگ زدم ولی اونجا نبود.....ناچارا" شماره ی شرکتش رو گرفتم.....منشیش گوشی رو برداشت و گفت که جلسه داره و اگه پیغامی دارم بذارم......پیغامی نداشتم بنابر این بدون اینکه خودم رو معرفی کنم گفتم که یک ساعت دیگه زنگ میزنم...


romangram.com | @romangram_com