#کینه_عشق_پارت_71
با لبخندی زوری گفتم:من صبر می کنم تا یکم سرد بشه شما بفرمائید.... دستم رو لبه ی فنجون گذاشتم و اون رو روی نعلبکی چرخوندم...گرمایی که از فنجون متصاعد میشد انگشت های یخ زدم رو گرم می کرد...استاد نگاهی به من انداخت و گفت:کنجکاو نیستید بدونید چی می خوام بگم؟؟!!
دستم رو روی میز گذاشتم و گفتم:میشه اینهمه انتظار کشید و کنجکاو نبود؟؟
با لبخند گفت:اسم من کامرانه...کامران شهبازی...من تک فرزند هستم...تک فرزند یه خانواده ی مُرفه...42 سالمه...
با این حرفش خشکم زد...فکر نمی کردم اینقدر سنش زیاد باشه....پیش خودم فکر می کردم حداکثرش 36-37 سالش باشه...
وقتی نگاه متعجب و دهن بازم رو دید گفت:چیه بهم نمیاد؟؟
صادقانه گفتم:نه استاد اصلا" بهتون نمیاد.
لبخندی زد و ادامه داد:وقتی 22 سالم بودبه اصرار پدر و مادرم که فکر می کردن به صلاحم عمل می کنن...بدون علاقه و بدون هیچ دخالتی با دختری ازدواج کردم که 2 سال ازم کوچکتر بود...
شوک دوم هم بهم وارد شد...فکر می کردم مجرده...پس ازدواج کرده بود...
شهبازی بی توجه به چشمای گشاد شده ام ادامه داد:دو سال بعد هم صاحب یه پسر شدم که الان 16 سالشه...
مکث کرد و به چشمام چشم دوخت....هدفش از گفتن این حرفای بی سرو ته که ربطی هم به من نداشت چی بود؟؟
بیش از اندازه عجیب غریب بود..این مرد خوشتیپ و جذابی که رو به روم نشسته بود....تو22 سالگی ازدواج کرده بود و یه پسر 16 ساله داشت...کی باورش میشد...حرفاش بو دار بود و بوی خوبی هم نمیداد...به هیچ وجه....
romangram.com | @romangram_com