#کینه_عشق_پارت_69
مادر جون تلوزیون رو خاموش کرد و در حالیکه فنجون رو به لباش نزدیک می کرد به من چشم دوخت...جرعه ای از قهوه اش رو نوشید و گفت:ببین فریماه جان دلم می خواد اول خوب به حرفهام گوش کنی بعدم خوب بهشون فکر کنی و اون وقت تصمیم بگیری...حقیقتش صبح افسانه بهم زنگ زد...می خواست این پنج شنبه بیان خونه ی ما برای خواستگاری از تو برای بهزاد....گویا از روزی که بهزاد تو رو دیده به شخصیتت علاقه مند شده و تصمیم گرفته با تو ازدواج کنه...ببین فریماه خودت می دونی که هیچ اجباری در کار نیست و تو تازه یکسال و چند ماهه که به خونه ی ما اومدی...نه من و نه بقیه ی اعضای این خونه دلمون نمی خواد تو از پیشمون بری..ولی خوب تو هم حق انتخاب داری و تا اخر عمرت هم نمی تونی مجرد بمونی...بالاخره باید ازدواج کنی...دلم نمی خواد تو تصمیم گیریت به ساحل فکر کنی و به خاطر اون زندگیت رو بهم بریزی...ساحل هم خواستگارای خودش رو داره ولی خوب نمی خواد ازدواج کنه...پس کاری به کار ساحل نداشته باش و فقط به خودت و اینده ات فکر کن...تو خودت خوب می دونی که بهزاد چجور ادمیه...تحصیل کرده...مودب...خوش برخورد...مهربون و خانواده دار...وضع مالیش هم که خوبه...باز هم تصمیم با خودته...من از افسانه وقت خواستم...چون تو بهزاد رو میشناسی لزومی برای خواستگاری و اشنایی و این حرفا ندیدم....تصمیم گرفتم اول با خودت حرف بزنم...اگه راضی بودی بگم بیان اگه هم نه که نباید بی دلیل بیان اینجا...حالا هم دلم می خواد بشینی خوب فکر کنی...به خودت....به بهزاد...به اینده تون...تا هر وقت که بخوای هم می تونی فکر کنی هیچ عجله ای نیست....
نگاهی به مادر جون انداختم و با گفتن: چشم مادر جون فکر می کنم به اتاقم رفتم...
یک هفته ای بود که روی موضوع بهزاد تمرکز کرده بودم...به قول مادر جون بهزاد همه چیز تموم بود ولی نمی دونم چرا حس می کردم دلم نمی خواد با بهزاد ازدواج کنم....بهزاد خوب بود...برای هر زنی ایده ال بود ولی من زندگی رو کنارش یکنواخت و کسل کننده میدیدم...هیچ حسی هم بهش نداشتم....هیچ حسی...حتی به اندازه ی سر سوزن هم دلم نمی خواست با بهزاد ازدواج کنم....هیچ علاقه ی خاصی بهش نداشتم از طرفی هم دو دل بودم و به خودم می گفتم شاید دیگه ادمی مثل بهزاد برام پیدا نشه....از طرفی فاصله ی سنی زیادمون هم باعث میشد تردید داشته باشم...11 سال تفاوت سنی چیزی نبود که بشه نادیده گرفتش...
یک هفته بعد جواب منفی و قطعیم رو به مادر جون گفتم...وقتی دلیلش رو پرسید فقط بی علاقگی...فاصله سنی زیاد و تصمیم به ازدواج نداشتن رو بهانه کردم....بدین ترتیب بهزاد رو رد کردم.
ترم بالاخره به اخر رسید و من بی نهایت خوشحال بودم که می تونم از دست سام و استاد شهبازی خلاص بشم....اخرین امتحانمون از شانس بد امتحان استاد شهبازی بود....خیلی خوب خونده بودم و همه چیز رو به خوبی بلد بودم...از شانس بد من و همه ی بچه هایی که تو کلاس ما امتحان میدادن مراقب خود استاد شهبازی بود...با دیدنش یه لحظه ترسیدم اما با کشیدن نفس های عمیق دوباره اعتماد به نفسم رو پیدا کردم...
استاد برگه ی سوال رو پشت و رو روی صندلیم گذاشت و اروم گفت:بعد از امتحان بیرون منتظر باشید خانم فرجاد...کارتون دارم.
فقط گفتم:چشم استاد و به فکر فرو رفتم...استاد با من چی کار داره؟؟؟
بعد از چند لحظه چشمم به برگه ی سوالات افتاد...سرم رو تکون دادم تا افکار مزاحم رو از ذهنم دور کنم و روی سوالات تمرکز کنم.
بعد از تحویل برگه ام نگاهی به ساعتم انداختم...نیم ساعت تا پایان وقت امتحان باقی مونده بود...به بوفه رفتم و یه لیوان نسکافه خوردم و یک ربع بعد برگشتم پشت در همون کلاسی که توش امتحان میدادیم...تمام این مدت رو فکر کردم و فکر کردم اما به نتیجه نرسیدم...
دوباره به ساعت مچیم چشم دوختم...5دقیقه هم مونده بود...دلم می خواست هر چه زودتر این 5 دقیقه ی لعنتی هم تموم بشه تا بفهمم استاد باهام چیکار داره....
انتظارم زودتر از اون چیزی که فکر می کردم به پایان رسید...چون یک دقیقه بعد اخرین دانشجو هم برگه اش رو تحویل استاد داد و کلاس خالی شد...
romangram.com | @romangram_com