#کینه_عشق_پارت_68
سام لقمه ی تو دهنش رو قورت داد و با بی رحمی گفت:خوب حالا که سه جلسه غیبتت پر شد حالت جا میاد.
غمگین گفتم:باشه...تو حق داری تنبیهم کنی و من اصلا" شکایتی ندارم.
پدر جون نگاهی به من انداخت و با خنده گفت:باز چیکار کردی فریماه..دختر تو نمی خوای دست از شیطنت برداری؟؟
اخرین قاشق رو به دهنم گذاشتم و بعد از قورت دادنش دور دهنم رو با دستمال پاک کردم و گفتم:ببخشید پدرجون ولی شیطنت تو خون منه و من نمی تونم ازش دست بکشم...با اجازه....از روی صندلی بلند شدم و بدون حرف به اتاقم رفتم و خودم رو روی تخت انداختم...نمی دونم چرا ولی دلم نمی خواست سام رو ناراحت کنم....
سه هفته از اون جریان گذشت....روز دوشنبه بود...ساعت 10:30به محض تموم شدن کلاسم به خونه رفتم...
مادر جون جلوی تلوزیون نشسته بود و مستند میدید...سلام کردم و خواستم به اتاقم برم که مادرجون گفت:فریماه جان لباست رو که عوض کردی بیا پایین می خوام باهات حرف بزنم.
بعد از تعویض لباسم در حالیکه به شدت نگران بودم جلوی مادرجون نشستم و منتظر شدم...مادر جون از ثریا خانم در خواست قهوه کرد و به تلوزیون زل زد....
با نگرانی پرسیدم:مادرجون اتفاقی افتاده؟؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:نه نگران نباش اتفاقی...چرا اتفاقی افتاده ولی خوبه...اصلا" بد نیست.
دل تو دلم نبود...تا ثریا خانم قهوه اورد هزار بار مردم و زنده شدم...ساختم و خراب کردم و به صد تا مسئله فکر کردم...بی فایده بودچیزی به ذهنم نمی رسید...دلم گواهی بد میداد....
romangram.com | @romangram_com