#کینه_عشق_پارت_64
ساعت بعد رو با شهبازی به سختی تحمل کردم...شهبازی هم عجیب شده بود...یه جورایی انگار از من خوشش اومده بود و به من توجه نشون میداد....گاهی هم با نگاههاش بد جوری غافلگیرم می کرد...بعد از تموم شدن کلاس بارون شدیدی گرفت...
رو به مونا کردم و گفتم:پس چرا هنوز میخ صندلی هستی بلند شو بریم دیگه...
مونا قیافه ی غمگین و مظلومی به خودش گرفت و گفت:من کلاس جبرانی دارم و مجبورم تا اخرین ساعت دانشگاه بمونم...شرمنده.
با صدای نسبتا" بلندی گفتم:چی؟؟
مونا ساکت موند و من ادامه دادم:ای احمق...من امروز به خاطر تو ماشین نیاوردم....مگه نگفتی من امروز ماشن میارم...خدا لعنتت نکنه مونا...حالا من تو این بارون که معلومم نیست کی بند میاد چطوری تا اون سر شهر برم؟؟
مونا با ناراحتی گفت:به خدا خودمم الان فهمیدم...کنار جزوه ام یادداشت کرده بودم الان که جزوه ام رو باز کردم دیدم...به خدا شرمنده می خوای برات یه دربستی بگیرم...پولشم خودم حساب می کنم...یا اصلا"بیا این سوئیچ...ماشین رو تو ببر من خودم شب برمیگردم.
با کلافگی گفتم:لازم نکرده از این دست و دلبازی ها بکنی...خودم میرم...خداحافظ...و بدون اینکه منتظر جوابی از طرف مونا باشم به راه افتادم...بارون شدید و سیل آسا می بارید و من نزدیک به یک ربع بود که کنار خیابون بدون چتر و سرپناه ایستاده بودم...اما دریغ از یه ماشین تا اینکه بعد از چند دقیقه یه کادیلاک سفید و براق جلوی پام ترمز کرد....با وجود اینکه دلم می خواست ساعت ها به اون ماشین قدیمی و خوشگل چشم بدوزم ولی روم رو برگردوندم و اهمیت ندادم...تا اینکه با تک بوق ماشین از جا پریدم و به شیشه ی سمت شاگرد راننده که پایین می اومد چشم دوختم...نگاهم دست خودم نبود...به شدت کنجکاو شده بودم تا صاحب ماشین رو ببینم...
به راننده چشم دوختم و دهنم باز موند...صدای استاد شهبازی منو از شوک بیرون کشید:بفرمائید خانم فرجاد.
جلو رفتم و جلوی شیشه خم شدم و گفتم:ممنون استاد مزاحمتون نمیشم.
با لبخند گفت:مزاحمتی نیست...بفرمائید تا یه جایی می رسونمتون...تو این بارون مثل موش اب کشیده شدید.
romangram.com | @romangram_com