#کینه_عشق_پارت_55

با دست به خودم اشاره کردم و گفتم:من؟؟نه من از هیچ کس و هیچ چیز ناراحت نمیشم...

سام موذیانه گفت:این اخلاقتو از کی به ارث بردی؟؟؟....لعنتی....می دونست حرف زدن از خانواده ام ناراحتم میکنه ولی بازم دست برنمی داشت....

با زهر خند گفتم:از خودم....وارد سالن شدم و به سمت اتاقم رفتم و تو راه شب بخیر کوتاهی هم به سام گفتم.

به دربسته ی اتاقم تکیه دادم...اشکام مثل دونه های مروارید روی گونه های یخ کرده و صدفیم میریخت و من رو به روزای گذشته می کشوند...اینکه کی ام؟؟چی ام؟؟همه همش همین سوال رو ازم می پرسن...فریماه این صفت رو از کی به ارث بردی؟؟فریماه اون ویژگیت به کی رفته؟؟می خواستم فریاد بزنم و بگم:از هیچ کس...من از هیچ کس هیچی به ارث نبردم من فقط یاد گرفتم...فداکاری رو...مهربونی رو...غرور و سخت بودن رو...صبر رو...من فقط یاد گرفتم...انقدر با خودم حرف زدم و اشک ریختم تا بالاخره خوابم برد...چهار روز کسل کننده رو تو شمال گذروندیم و بعد هم برگشتیم...تمام مدت من تو خودم بودم و تو افکارم با گذشته ی داغونم سر و کله میزدم...

بالاخره روز اعلام نتایج کنکور رسید...از شب قبلش دل توی دلم نبود...به خاطر شلوغیه سایت تصمیم گرفتم برم کافی نتی که سر خیابون بود...از همه هم خواستم تا تنهام بذارن و خودم به تنهایی رفتم تا جواب رو بگیرم...جوابی که به قول سام سرنوشت ساز بود...قلبم تو دهنم بود...مسئول کافی نت برگه رو به دستم داد و من تو اونهمه شلوغی از کافی نت بیرون زدم و خودم رو تو پیاده رو انداختم و اهسته به برگه ام نگاه کردم...بادیدن نتیجه قطره اشکی از چشمام چکید...مهندشی معماری...دانشگاه تهران...نزدیک بود از خوشحالی جیغ بکشم ولی به موقع جلوی خودم رو گرفتم...از شیرینی فروشی دو تا کوچه بالاتر یه جعبه شیرینی خریدم و و به سمت خونه رفتم...از ذوقم تمام راه رو دویدم..دستم رو بردم بالا که زنگ بزنم اما شیطنتم گل کرد و کلید رو تو قفل چرخوندم و اروم و بی صدا وارد حیاط شدم....جعبه ی شیرینی رو پشت در سالن گذاشتم و با قیافه ای گرفته و ناراحت وارد سالن شدم....همه ی سرها به سمتم برگشت...اول به ساعت و نگاه کردم که 10 صبح رو نشون میداد و بعد با تعجب به پدر جون و سام که این موقع از روز خونه بودن چشم دوختم...

ساحل با دیدن قیافه ی من وا رفت و بعد از جاش بلند شد و با قدمهای سست به سمتم اومد و با اضطرابی که تو لرزش صداش پیدا بود گفت:چی شد فریماه؟؟ قبول نشدی؟؟

به علامت نه سر تکون دادم...ساحل مقابلم ایستاد و با بهت گفت:شوخی می کنی!!!!

بغضی ساختگی کردم و گفتم:به قیافه ی من میاد شوخی کنم؟؟ولی واقعا" دیگه داشت خنده ام می گرفت..

ساحل با غصه گفت:اخه تو خیلی زحمت کشیدی...این چطور ممکنه...

برگه ی قبولی هنوز تو دستام بود..در حالیکه به سختی ماتم توی صدام رو نگه داشته بودم گفتم:بیا نگاه کن..حالا که میبینی شده...و برگه رو به سمتش گرفتم...

ساحل برگه رو از دستم کشید و تاش رو باز کرد...برقی از خوشحالی تو چشماش دوید و ثانیه ای بعد به سمتم حمله ور شد و جیغ زد:ای بی شعور سکته کردم...پا به فرار گذاشتم اونقدر دور هم چرخیدیم که اخر سر مادر جون با داد گفت:بس کنید ببینم..این کارا چیه؟؟

romangram.com | @romangram_com