#کینه_عشق_پارت_54


بهروز اخم غلیظی به سام کرد و گفت:دیدی حواسم رو پرت کردی....و مهره اش رو حرکت داد...

تو حرکت بعدی شاهش رو گرفتم و گفتم:کیش و مات.

سام بلافاصله گفت:نگفتم..بعد با خنده ای حرص درار ادامه داد:حالا گریه نکن..من عابرم رو اوردم...می تونم یکم کمکت کنم....همه خندیدند....از جام بلند شدم و رو به پدر جون و اقای شهابی که سخت مشغول حرف زدن بودن گفتم:من خسته ام با اجازتون میرم بخوابم....هر دو با تکون سر و گفتن شب بخیر منو راهیه اتاقم کردند..

روی تخت دراز کشیدم و دوباره ذهنم سمت سام منحرف شد:اون زیاد از حد کار می کرد اما همیشه سر حال بود...تو دار بود و گاهی سرد و خشن اما بامزه بود و اگه خسته نبود و حوصله داشت می تونست بهترین مصاحب برای هر ادمی باشه....

بهزادم شخصیت جالبی داشت در عین اقتدار مهربون و خوش برخورد بود...بهروزم که حرف نداشت شوخ و شنگ و همیشه با لبخند...احساس می کنم بین اون و ساحل یه چیزایی هست...از نگاههای گاه و بیگاهشون که با هم تلاقی می کرد اینو حدس زدم...شایدم اشتباه می کردم...

سرم رو تکون دادم و با خودم گفتم:اَه دختر ساعت 2نصفه شبه بگیر بخواب دیگه...اما نمی دونم چرا هر کاری می کردم خوابم نمی برد...بلند شدم و یه شنل روی دوشم انداختم و بی سر و صدا از ویلا خارج شدم و به دریای نقره فام تو نور مهتاب خیره شدم....کمی قدم زدم..آسمون و دریا هر دو صاف و اروم بودن و همه جا پر از صدای سکوت بود و امواج اروم دریا که روی هم سُر می خوردند و کف به ساحل می پاشیدند...نمی دونم چقدر گذشته بود که احساس خواب الودگی کردم و تصمیم گرفتم برگردم....وقتی برگشتم با یه جسم بلند و سیاه که فقط دو تا چشم براق تو تاریکی ازش پیدا بود برخورد کردم....از دیدنش وحشت کردم و جیغ کشیدم....سایه دستش رو جلوی دهنم گرفت ولی من هنوز با صدای خفه از تو گلو داد میزدم...تا اینکه صدای اشنایی کنار گوشم گفت:فریماه چرا جیغ میزنی منم بابا سامم...

شوکه شده دستم رو بالا اوردم و بعد از پس زدن دست سام گفتم: تویی؟؟چرا سیاه پوشیدی؟؟!!سکته کردم.

سام خندیدو گفت:ولی قیافه ات دیدنیه...اینقدر رنگت پریده که صورتت برق میزنه...نصفه شبی اینجا چیکار می کنی؟؟؟نمی گی تو تاریکی گم میشی؟؟

با خنده به سمت ویلا رفتم و گفتم:نه...مگه من بچه ام؟؟

سام خودش رو بهم رسوند و گفت:نه...حالا چرا ناراحت میشی؟؟


romangram.com | @romangram_com