#کینه_عشق_پارت_53

با خنده گفتم:از کجا معلوم؟؟شاید تو مجبور شدی شام بدی.

بهروز نگاهی به جیبش انداخت و گفت:شما که پشتتون به اقای کیانی گرمه...لااقل فکر منو بکنید.

لبامو جلو دادم و گفتم:میل خودتونه می تونید قبول نکنید.

بهروز نگاهی به صفحه ی شطرنج انداخت و گفت:باشه قبوله....مشغول بازی شدیم...یک ساعتی بود که بازی می کردیم....همه از تماشای بازی ما خسته شده بودند اما ما هنوزم با هیجان ادامه می دادیم تا اینکه زنگ سالن به صدا دراومد و چند لحظه بعد سام با سر و صدا وارد سالن شد:سلام به همگی.

مادر جون جلو رفت و چمدون سام رو از دستش گرفت و به اتاق برد.

سام جلو اومد و از بهروز پرسید:سر چی شرط بستی؟؟

بهروز همون طور که سرش پایین بود و با دقت مهره اش رو حرکت میداد گفت:سر یه شام عالی فردا شب تو یکی از بهترین رستوران های اینجا.

سام محکم پشت بهروز زد و گفت:بیچاره...حالا پول با خودت اوردی؟؟حریفت قدره ها...

بهروز مظلومانه نگاهی به سام انداخت و گفت:مگه تو باهاش بازی کردی؟؟

سام لبخندی زد و در حالیکه روی مبل کنار بهروز می نشست گفت:نه ولی می دونم که خیلی باهوشه...مثل اینکه دو ماه باهاش فیزیک کار کردما...پسر مطلب و تو هوا می گرفت یه بازیه شطرنج با توئه کودن که دیگه کاری نداره.

بعد از حرف سام من مهره ام رو حرکت دادم و گفتم:کیش.

romangram.com | @romangram_com