#کینه_عشق_پارت_52
ساحل بدون اینکه جوابشون رو بده منو به اتاقی برد و روی تخت خوابوند...چند لحظه بعد بهزاد با کیفش وارد شد و بعد از گرفتن فشارم گفت:فشارش خیلی پایینه....رو به افسانه جون گفت:مامان یکم نمک بیارین....یه چیزی هم حاضر کنید بخوره.
بعد از خوردن غذایی که برام اماده کرده بودن خوابیدم...ساعت 5 بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شدم....حالم خوب بود و سرحال بودم...از بیرون سرو صدا می اومد....دوش اب گرمی گرفتم...تی شرت سبز رنگی با شلوار سفید پوشیدم و بیرون رفتم....همه با دیدنم حالم رو پرسیدن...جوابشون رو دادم و از زهرا خانوم درخواست قهوه کردم که بهزاد گفت:فریماه خانم شما بهتره قهوه نخورید چون فشارتون رو میاره پایین...فریماه خانمش رو یه جورایی با طعنه گفت...
منم لبخندی زورکی زدم و گفتم:چشم اقای دکتر....اقای دکتر گفتن منم پر از طعنه بود....جای قهوه درخواست اب پرتقال کردم و بعد از خوردنش کلاه و عینکم رو برداشتم و گفتم:من میرم ساحل قدم بزنم....چون ساحل پشت ویلا بود به راحتی به ساحل رفتم و تا غروب قدم زدم و به خیلی چیزها فکر کردم...خصوصا" به کابوس وحشتناکی که دیده بودم...رو به دریا نشستم و غروب دل انگیز دریایی رو تماشا کردم...تماشا کردم که افتاب چطور ارام و بی صدا رنگ می باخت و خون دلش را روی موج های شفاف دریا می پاشید و سایه ی زرد رنگش بی فروغ می شد...زردی اش کم کم به سرخی و بعد به تدریج به تاریکی می گرایید...انقدر به خورشید چشم دوختم تا پشت اب دریا تماما" رنگ بخت و بی فروغ شد...
وقتی وارد ویلا شدم بهروز پرسید: فریماه خانم شما خسته نشدید؟
با خنده پرسیدم:چرا باید خسته شم؟؟؟
گفت:نزدیک یک سا عته که بی حرکت رو به دریا نشستید.
با لبخند تلخی گفتم:دیدن غروب افتاب هیچ وقت خسته کننده نیست...بهزاد با تکون دادن سرش حرفم رو تایید کرد.
بعد از خوردن شام بهروز برای بازی شطرنج حریف طلبید که من اعلام امادگی کردم...رو به روی بهروز نشستم...همون طور که مهره ها رو میچید گفت: سر چی؟؟
کمی فکر کردم و گفتم:سر یه شام خوشمزه همین فردا شب تو یکی از بهترین رستورانهای اینجا.
بهروز نگاهی به من انداخت و گفت:همه ی این جمعیت رو می خوای شام بدی؟
romangram.com | @romangram_com