#کینه_عشق_پارت_50


بهزاد دستش رو حائل پشتم کرد و با دست دیگه اش به ماشین اشاره کرد و گفت:مامان راست میگه..بهتره بریم.

دوباره تو ماشین نشستیم و حرکت کردیم...به سبزه ها و درختان سر به فلک کشیده چشم دوختم....بعد از دو ساعت رانندگی بی وقفه بهزاد ماشین رو به کنار جاده کشوندو نگاهی به بهروز که خواب بود انداخت و با دست شونه اش رو تکون داد و گفت:بهروز بلند شو بشین پشت فرمون من خسته شدم..

بهروز خواب الود گفت:من حوصله ی رانندگی ندارم...مگه چقدر راه مونده خوب خودت برو دیگه.

بهزاد کلافه گفت:بابا100 کیلومترم مونده...من خسته ام دیشبم بیمارستان بودم....تو یک ساعته خوابیدی.

ساحل وقتی جر و بحث بین دو تا برادر رو دید گفت:بهزاد من میشینم.

بهزاد نگاهی به ساحل انداخت و گفت:مطمئنی؟؟خسته نیستی؟؟؟

ساحل در حالیکه در ماشین رو باز می کرد گفت:نه بابا...

به این ترتیب ساحل و بهزاد جاشون رو باهم عوض کردند....نمی دونم چی شد که سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم وبدون اینکه بخوام خوابم برد و تو خواب کابوس وحشتناکی دیدم....

دیدم که تو یه بیابون تاریک و خلوت گیر افتادم و مرد کریهی با دندونهای کرم خورده و سیاه در حالیکه قهقهه ای شیطانی به لباشه به دنبالم می دوه....با تمام توان می دویدم و کمک می خواستم....با ضربه ای که به صورتم خورد از خواب پریدم و بی اختیار جیغ کوتاهی کشیدم....بهزاد بهم خیره شده بود و صورتش نزدیک صورتم بود...ساحل و بهروز هم به پشت برگشته بودن و داشتند با تعجب به من نگاه می کردند....

با صدای بهزاد از شوک اون کابوس لعنتی بیرون اومدم:فریماه خوبی؟؟چی شد؟؟ خواب دیدی؟؟


romangram.com | @romangram_com