#کینه_عشق_پارت_47
بهزاد دوباره خندید و گفت:عین دخترا یه چمدون اورده اندازه ی قدش...فکر کنم هر چی کفش و لباس تو خونه داشته با خودش اورده....
اینبار منم خندیدم و گفتم:خوب چرا به بهروز خان نمی گید بیاد چمدون منو ببینه تا یاد بگیره چطوری باید چمدون بست؟؟؟
بهزاد کمی خیره نگاهم کرد و بعد اروم گفت:بله...حرف شما کاملا" متینه.
از پایین صدای ضعیف مادر جون اومد:فریماه جان؟؟؟بیا یه لقمه صبحانه بخور مادر...می ترسم تو راه ضعف کنی.
با صدای بلند گفتم:چشم مادر جون....کیفم رو از روی تک مبل تو اتاق برداشتم و رو به بهزادگفتم:ممنون...لطفا" پشت سرتون در اتاق رو ببندید....اول با تعجب و دهن باز بهم زل زد و بعد گیج گفت:چشم...حتما" شما برید صبحانتون رو میل کنید.
رفتم پایین...همه مشغول خوردن بودن...نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم: مگه سام نمیاد؟؟
ساحل سرش رو بالا انداخت و گفت:نه امروز کلاس داشت...فردا میاد.
سریع صبحانه خوردیم...پدر جون در حالیکه از جاش بلند می شد فنجون قهوه اش رو سر کشید و گفت:کمی عجله کنید...علی اینا دم در منتظرند....
منم همون طور که بلند میشدم ته مونده ی قهوه ام رو سر کشیدم و گفتم:چشم پدر جون.
موقع سوار شدن پدر جون سوئیچ ماشین رو به بهزاد سپرد و گفت:این دو تا گل امانت دست شما...با ما که بیان حوصله اشون سر میره....مخصوصا"فریماه که فکر کنم اولین بارشه که میره شمال و بعد رو به من کرد و پرسید:درسته؟؟
با لبخند گفتم:درسته.
romangram.com | @romangram_com