#کینه_عشق_پارت_46


قرار بر این بود که با خانواده ی شهابی بریم شمال....

صبح با سر و صدایی که از سالن می اومد بیدار شدم...تصمیم گرفتم اول اماده شم و بعد صبحانه بخورم...یه تاپ صورتی پوشیدم با شلوار جین و مانتوی اسپرت سفید و شال همرنگش...در حال مالیدن رژ لب روی لبهام بودم که تقه ای به در خورد....رژ لب رو سر جاش گذاشتم و در حالیکه کیف کوچیک لوازم ارایشمو تو کیف مشکیم جا می دادم گفتم:بفرمائید.

صدای نیمه اشنایی از پشت در بلند شد:فریماه خانم؟؟؟بهزادم اومدم چمدونتون رو ببرم.

با لبخند دستی به شالم کشیدم و گفتم:بفرمائید خواهش می کنم.

بهزاد با یه تی شرت سفید و یه شلوار بغل خط دار مشکی وارد اتاق شد و گفت:سلام...صبحتون بخیر...

در حالیکه کفشای اسپرتم رو پام می کردم گفتم:سلام....صبح شما هم بخیر....

بهزاد نگاهی به چمدون کوچیکم که کنار اتاق بود انداخت و با دست اشاره کرد:فقط همین؟؟

گفتم:بله فقط همین.

بهزاد خندید و گفت:کاش شما چمدون بهروز رو می دیدید...شاید دلتون می خواست چمدون بزرگتری ببندید...

متعجب گفتم:چطور؟؟؟!!


romangram.com | @romangram_com