#کینه_عشق_پارت_40


کتاب رو بست و گفت:برای امشب کافیه......مسائل رو حل کن و مباحث رو مرور کن......اشکالی هم داشتی یادداشت کن که فردا شب بپرسی......

به در که پشت سام بسته شد خیره موندم و زمزمه کردم:ابروم رفت.....

پوفی کشیدم و از جام بلند شدم......دوباره زمزمه کردم:ولی فریماه امشب یه جوری بودی ها !!!.....نرمال نبودی...اِ اِ اِ...دختر چرا به یارو زل زدی؟؟...نچ الان چه فکرایی پیش خودش می کنه؟؟!!.....ولی خدایی جذابه ها......چشماش یه حالتیه...

بی خیال......تو تخت خزیدم و اتفاقاتی که افتاده بود رو فراموش کردم......

فصل سوم

برف شهر رو سفید پوش کرده بود و من کنار پنجره به دونه های پنبه ای که از آسمون آروم و رقصان روی زمین یخی می نشست نگاه می کردم...تقریبا" دو ماه از جریان تدریس فیزیک می گذشت و فقط یک ماه تا عید داشتیم...قراره که امشب آخرین جلسه باشه...ولی ای کاش تموم نشه من درس خوندن با سام رو دوست دارم درسته که یکم خشنه ولی خیلی خوب درس میده...آدم رو وادار به خوندن میکنه...دونه های برف زیر نور مهتاب خیلی زیبا بودن...نقطه های ریزی که تند تند از آسمون به زمین می رسیدند و تو یه وصال همگانی شرکت می کردن...وسوسه شدم برم برف بازی ولی باید می موندم و تا آخر کلاس صبر می کردم...

تقه ای به در خورد...همون طور که پشت پنجره بودم و گوشه ی پرده تو مشتم بود گفتم:بفرمائید..صدای بسته شدن در اتاق اومد و چند ثانیه بعد عطر خوشبوی سام تو بینیم پیچید و حضورش رو پشت سرم حس کردم..اروم گفتم:میبینی سام؟؟خیلی قشنگه...

سام دستش رو از کنار بدنم رد و کرد و پرده رو کنار تر کشید و گفت:آره قشنگه...قشنگ و رویایی....

بعد سرش رو کمی پایین تر اورد و گفت:بسه دیگه...بهتره بریم سر درس و پرده رو ول کرد...منم همین طور...برگشتم تا به سمت میز برم که با سام چشم تو چشم شدم...چشماش برق عجیبی داشت...یه نفوذ خاص...چند لحظه به چشمای هم زل زدیمو من تو قهوه ایه عمیق و نافذ چشماش فرو رفتم....قلبم یه جوری شد و نتونستم طاقت بیارم و بیشتر از این به چشمای براقش نگاه کنم...سرم رو پایین انداختم و از مقابل چشمای خیره اش گذشتم و پشت میز نشستم.

سام کتاب رو بست و گفت:اینم از آخرش...خوب حالا راضی بودی؟؟


romangram.com | @romangram_com