#کینه_عشق_پارت_4


غمی عمیق مانند میخ تو چشمام فرو رفت...سوزش اشک تو چشمام رقصید...با بغضی ضعیف گفتم:درسته من خانواده ای ندارم...

غمگین گفت:فراری هستی یا...و ادامه نداد....

پوزخند زدم:نه...همون یا...مادر من وقتی یکساله بودم فوت شد...بعد از اون پدرم معتاد میشه و از غم مرگ مادرم گوشه ی خونه میوفته و همسایمون مسولیت من رو به عهده میگیره...چون پدرو مادر من به خاطر ازدواجشون از خانوادهاشون طرد شدن...بنابراین من نه خانواده ی پدرم رو میشناسم نه خانواده ی مادرم...همه کس من همون زن همسایه است...الانم من هیچی از حرفای تو نفهمیدم....

با ناراحتی ِمشهودی گفت:واقعا" ناراحت شدم...منظورم پدرو مادرتن...راستش من تو خونه خیلی تنهام...کسل و بی حالم...هیچ دوستی ندارم و این اواخر هم دچار افسردگی شدم...دکترم گفته باید روابط اجتماعیم رو گسترش بدم...باید یه دوست صمیمی داشته باشم که همه جا همراهم باشه...تو خونه...بیرون...دانشگاه...

مامان دختر یکی از دوستاش رو برام در نظر گرفته...ما فامیل پر جمعیتی نداریم بنابر این دختری که همسن من باشه تو فامیل نیست...از اون دختره هم خوشم نمیاد...به مادرم گفتم اون گفت اگه بتونی کسی رو تو اطرافیانت پیدا کنی که لایق دوستی با تو باشه من مخالفتی ندارم...

قهقهه زدم...این دختر فکر می کرد من احمقم؟؟...

با خنده ای فرو خورده گفتم:واقعا" تو فکر می کنی من لایق دوستی با تو هستم؟؟!..تو با این قیافه و دک و پوز واقعا" خنده داره...تو دیوونه شدی؟؟دختر به من نگاه کن...کل هیکل من با تمام لباسام...هم قیمت شال تو هم نمیشه...اون وقت تو چطور می خوای منو به مادرت معرفی کنی؟؟!!...ساحل لطفا" احمق نشو و من رو هم احمق فرض نکن...بعد با تیزبینی نگاهش کردم و گفتم:بگو چی تو مغزت میگذره؟؟چه نقشه ای برام کشیدی؟؟حرفات با هم نمی خونن...تو از من چی می خوای؟؟راست و حسینی بگو شاید کمکت کردم....

ساحل مات شده نگاهم کرد و حرفی نزد......

دستم رو به سمت دستگیره ی در بردم که ساحل با استیصال مچ دستم رو گرفت و گفت:صبر کن بذار توضیح بدم...خواهش می کنم فریماه من یکساعته که اونور خیابون دارم تو رو میپام من به همه چیز فکر کردم...این یه بازی نیست...منم قصد بدی ندارم قسم می خورم...من واقعا" به افسردگی دچار شدم...تمام حرف هام عین حقیقته...من از مادرم دو ماه وقت خواستم تا اون آدمی رو که می خوام پیدا کنم...تو رو یکی از دوستام که گویا هم محله ای تونه معرفی کرد...تو که کسی رو نداری...چرا قبول نمی کنی؟؟ تو خونه ی ما می تونی راحت زندگی کنی...در ضمن از اون دو ماه وقتی که از مادرم گرفتم فقط دو هفته گذشته من می تونم تو وقت باقی مونده از تو همون کسی رو بسازم که مادرم می خواد...خواهش می کنم قبول کن...لب گزیدم...نمی تونستم بهش اعتماد کنم اگه خلافکار باشه چی؟ اگه منو بدزده چی؟؟به ساحل نگاه کردم...اشک تو چشماش حلقه بسته بود...با التماس گفت:به خدا همه ی حرف هام راسته...من می خوام تو دوستم باشی...من کاری می کنم که تو در عرض چندماه بشی یکی از ما...یکی از کیانی ها...من دنبال یه آدم ساده و معمولی ام نه کسانی که مادرم بهم معرفی می کرد و اونا فقط دنبال پول و تیپ و قیافه ان...من مدت هاست که تو رو تحت نظر دارم...قبول کن...

حرفاش منطقی نبود...اما نمی دونم چرا دلم براش سوخت...اما فکر کردن به این که شاید دزد یا قاچاقچی باشه نمیذاشت پیشنهادش رو قبول کنم...هر چند که پیشنهادش خیلی خوب بود...من با رفتن به خونه ی اونها می تونستم راحت زندگی کنم...از طرفی هم به این فکر می کردم که شاید واقعیت رو گفته باشه...اگر واقعیت باشه این یه فرصت استثنایی برای منه...می تونم یه خانوده داشته باشم...کار...پول... تحصیلات...


romangram.com | @romangram_com