#کینه_عشق_پارت_35

دستش رو فشردم وگفتم:خدا نکنه....مهم نیست...به هر حال این سرنوشت منه و من باید با این وضعیت کنار بیام.

دوباره در اغوش مریم جون فرو رفتم..در حالیکه سرم رو نوازش می کرد گفت:وقتی امروز وحید رو پدر جون صدا کردی حسودیم شد...

می دونستم منظورش چیه...برای همین گونه اش رو بوسیدم و گفتم:برای چی مادر جون؟؟!!

متعجب نگاهم کرد و گفت:ای کلک.

تو همون لحظه هم ساحل هم وارد سالن شد و با دیدن ما گفت:سلام...چه خبره؟؟جلسه گذاشتید؟؟

خندیدم و گفتم:اره..خصوصیه.

ساحل با اخم و دست به کمر جلو اومد و گفت:به به چی می شنوم؟؟حالا دیگه جلسه ی خصوصی میذارین؟؟ بدون من؟؟!!

بی حرف و با خنده ای تلخ ازشون جدا شدم و به اتاقم رفتم...خودم و روی تختم رها کردم و زدم زیر گریه...به گذشتها برگشته بودم...به روزهای مرگ مادرم...روزهای اعتیاد پدرم...روزهایی که بی سر پناه و غمگین به انتظار دست پر محبتی بودم که سرم رو نوازش کنه...به غریبیه خودم نگاه می کردم..نه پدری...نه مادری...هر لحظه زیر سقف یکی...هر دم زیر چتر حمایت کسی...حالا کارم به جایی رسیده بود که نقش بازی می کردم تا غریبه ها بهم محبت کنند...به جایی رسیده بودم که غریبه ها برایم خانواده میشدند...پدر میشدند....مادر میشدند و جای خالیه نداشته هایم را برایم پر می کردند...می دونستم که کیانی ها بهم ترحم نمی کنند و فقط به من محبت دارند و مرا از ته قلبشان دوست دارند....

کم کم احساس شادی زیر پوستم دوید....فکر اینکه از این به بعد می تونم به پدر و مادری تکیه کنم و یه سقف داشته باشم که زیرش احساس آسایش و آرامش کنم خوشحالم می کرد...

اما در عین حال وحشتی عظیم سرتاپایم را فرا می گرفت...فکر اینکه اگر یک روزی این سقف و محبتها هم از من دریغ شود چه می شود؟؟؟

نابودم می کرد...

romangram.com | @romangram_com