#کینه_عشق_پارت_33

اقای کیانی همراه اخمش لبخند زد و گفت:منظورم اینکه تو چرا هنوز منو اقای کیانی صدا میزنی؟؟!!

با ابروهای بالا پریده گفتم:پس چی باید صداتون کنم؟؟

با محبت گفت:پدر...منو پدر صدا کن.

متحیر گفتم:ولی آخه....

حرفم رو بریدوگفت:می دونم جای پدر نبودم و نمیشم...می دونم برات سخته....اما من دوست دارم منو مثل پدر خودت بدونی سعی کن...خجالت نکش..

تو دلم قند اب شد و تو چشمام اشک حلقه زد از اینهمه محبت عاشقانه و پدرانه و خالصانه...منم دلم پدر می خواست....یا حداقل کسی که اسم پدر رو به یدک بکشه....کسی که حتی اگه پدر نباشه....اسمش باشه...رسمش باشه....سایه باشه....بالای سرم باشه...مواظبم باشه حتی از دور....من پدر داشتم اما انگار که نداشتم....من یه مرد غریبه رو داشتم که فقط اسمش به عنوان پدر تو شناسنامم بود...نه خودش بود...نه رسمش....نه حتی سایه اش...فقط یه اسم بود که سیاه کرده بود جای نام پدر رو تو شناسنامم....منم دلم حمایت می خواست....اغوش گرم می خواست....امر و نهی های پدرانه می خواست....محبت های صادقانه می خواست....چیزهایی که پدر خودم بهم نداد اما این مرد غریبه...بهم داد....این مردی که تو نظرم از هر مردی مردتر بود...بهم پناه داد...محبت داد....سایه داد...رسم پدرانه داد....و حالا اسمش رو هم بهم داد...نام بزرگ پدر رو...خجالت می کشیدم....از ادمی که رو به روم بود و می خواست برام مثل پدر باشه....از خودم....از وجدانم که تو گوشم صدا می کرد...داد می زد و فریاد میزد که ازم متنفره....از منه بی وجدانی که با دروغ وارد این خونه شده بودم....با یه دروغ بزرگ کنارشون مینشستم و با پرروئی نمک می خوردم و نمکدون می شکستم....

با نگاه خیره ی اقای کیانی به خودم اومد....وجدانم رو دور انداختم...بی وجدان شدم و سر عقده های چندین و چند ساله ی کودکی و نوجوونی و جوونیم رو باز کردم و خجالت رو به زور تو سطل زباله ی ته ذهنم جا دادم...کنار وجدانم و اروم گفتم:چشم پدر جون....با همین سه کلمه من به عرش رفتم از لبخند عمیقی که روی لبهای اقای کیانی نشست....با همین سه کلمه من پر شدم از حس دخترانه و احساس کردم محبت عمیق پدرانه ی اقای کیانی رو که می خواست جای پدرم رو برام پر کنه....پدری که اون بی خبر از معتاد بودنش و گم گور بودنش فکر می کرد زیر خروار ها خاک مدفونه....

اقای کیانی یا همون پدر جون ملایم و مهربون گفت:عالیه....غذاتو بخور سرد میشه....

حالا حس می کردم خونه دارم...خانواده دارم....پشت دارم...پناه دارم....سایه ی بالای سر دارم...اما یه چیزی تو گوشم وز وز کرد:حالا دیگه وجدان نداری....خجالت نداری....چشم و رو نداری...عقل نداری....شعور نداری...دین و ایمون نداری...حالا دیگه خودتم نداری فریماه....تبدیل به یه حقه بازه فریبکار شدی....یه دروغگو....

با یه تشر بلند تو ذهنم ساکت کردم تمام صداهای وز وزگر تو گوشم رو که حقیقت های تلخ رو به رخم می کشید...حقیقت هایی که فراری بودم ازشون...

بعد از ناهار دوباره رفتم سراغ مسئله ها...تا ساعت 5 کارم رو تموم کردم و رفتم پایین...مریم جون مقابل تلوزیون نشسته بود از ثریا خانوم در خواست قهوه کردم و پیش مریم جون نشستم....

romangram.com | @romangram_com