#کینه_عشق_پارت_21

به محض باز کردن در اتاقم در اتاق سام هم باز شد و سام ازش بیرون اومد یه لحظه نگاهش روی من ثابت موند و نگاه من هم ایضا" با اون کت و شلوار خاکستری و پیرهن دودی رنگ واقعا" محشر شده بود....پیرهن تیره اش قهوه ای چشماش رو بیشتر به رخ می کشید....همون طور که من اونو نگاه می کردم نگاه اون نرم و اروم از روی چشمهام حرکت کرد و به لب هام رسید از لبهام سر خورد روی سینه هام و تا پاشنه ی کفشهای صورتی و براقم کشیده شد....بعد تو یه حرکت ناگهانی خودش رو جمع و جور کرد و به سمت من اومد....در کمال تعجبم دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:افتخار همراهی میدید...

دستم که به انگشتاش رسید با یه حرکت دستم رو بالا برد و لباش رو به پشت دستم فشار داد...نفس تو سینه ام حبس شد....دختر چشم و گوش بسته ای که حتی نگاهش روی پسر های تو خیابون هم ثابت نمی موند حالا چیزی رو تجربه کرده بود که.....

دستم رو از دستش بیرون کشیدم و به سرعت از پله ها سرازیر شدم و سام رو با نگاه متعجب و ماتش بالای پله ها جا گذاشتم....

مریم جون با دیدن من پر خنده از جاش بلند شد و به سمتم اومد...بعد از بوسیدن گونه ام شروع کرد به تعریف کردن از لباسم و زیباییهام....اما من نه چیزی میدیدم نه چیزی میشنیدم....فکر و قلب و روح وچشم و گوش و تمام هوش و هواسم رو بالای پله ها جا گذاشته بودم....پشت اون بوسه...پشت اون همه غافلگیری...پشت نگاه سامی که حالا به راحتی روی مبلهای سالن پذیرایی لم داده بود و با پدرش حرف میزد غافل از اینکه با روان من چه کارها که نکرده....

مهمونها با طمانینه و یکی یکی وارد سالن میشدند و من گوشم به حرفهای ساحل بود تا همشون رو به خوبی بشناسم:اون عموی کوچکمه حامد...اون خانم هم همسرشه رویا...میبینی چه نازه...خداییش قد بلندم هست...سه چهار ماهه که عروسی کردن...اونی که کت شلوار مشکی پوشیده رو میبینی اون عموی بزرگمه حبیب...اون خانمه که چشمای عسلی داره هم خانمشه...رها...از اون موزمارهاست....اونم که کنار اون پسر جوونس مینا دختر بزرگشه اون پسره هم شوهرشه...علی...اون پسره هم که پیرهن چهار خونه ی ابی پوشیده ماهانه اون دختر کنارش هم اخرین بچه ی عمو حبیبه...مونا....اهان اینم از عمه ی مهربون من عمه حمیده...انقدر ماهه حالابذار باهاش اشنا بشی...اون دختر خوشگله هم دخترش تیناس...همش13سالشه...اون مرده که یه نمه خشک میزنه شوهرشه....اینجوری نگاهش نکن انقدر مرد خوبیه....خوب فکر نکنم دیگه کسی مونده باشه...

با تعجب گفتم:پس فامیلای مامانت...خاله ...دایی...لباشو داد جلو گفت:مامان فقط یه برادر کوچیکتر از خودش داره که اونهم تقریبا" 22 سالی میشه که گم شده...

با دهن باز مونده گفتم:گمشده؟؟منظورت چیه؟؟!!

ساحل با خنده گفت:ماجراش مفصله برات میگم حالا...

یک ربع بعد زنگ خونه دوباره به صدا دراومد...ساحل برگشت و با کنجکاوی ازم پرسید:مگه کسی هم مونده؟؟

با خنده گفتم:تو صاحب خونه ای از من می پرسی؟؟؟!!

ساحل هم خندید و بدون حرف به در سالن خیره شد و نگاه من هم ایضا"....کنجکاو بودیم تا بفهمیم این تازه وارد کیه؟؟

romangram.com | @romangram_com