#کینه_عشق_پارت_169
سام من رو آهسته به خودش فشرد و با شوقی که تو صداش موج میزد گفت:خیله خوب مامان کوچولوی خوشگل من حالا بهتره آروم باشی چون هیجان برات خوب نیست...
از آغوشش بیرون اومدم و بعد از پرداخت پول آزمایشگاه و تشکر از سحر سوار ماشین شدیم...
سام دستم رو گرفت و گفت:مادر شدنت مبارک عزیزم...
لبخند زدم...فقط خدا می دونست که این کلمه ی چهار حرفی چقدر برام زیبا بود و به دلم می نشست...مادر...طعم خوش مادربودن رو از همین حالا زیر پوست شکمم حس می کردم...
انگشتام رو تو انگشتای سام قفل کردم و گفتم:پدر شدن تو هم مبارک...
سام دنده رو جا زد و پرسید:کجا بریم؟؟
خوشحال گفتم:به مادرجون اینا زنگ بزن و بگو بیان یه رستوران شیک...ما هم میریم اونجا...دلم می خواد یه جای خوب این خبر رو بهشون بدم...در ضمن باید شیرینیش رو هم بدیم...
سام استقبال کرد و بعد از هماهنگ کردن با مادرجون به سمت یکی از بهترین رستوران های شهر رفت...ما زودتر از اونها رسیدیم...تقریبا" یک ربعی منتظر نشستیم تا بالاخره پدرجون و بقیه از راه رسیدن و پشت میز جای گرفتن...
مادرجون نگاه دقیقی بهمون انداخت و گفت:چه خبره؟؟ چشماتون داره برق میزنه...تو این یک ساعت چی کار کردین که رنگ به صورت فریماه برگشته..
در حالیکه خجالت زده و بی نهایت خوشحال بودم دست تو کیفم بردم و جواب آزمایش رو درآوردم و روی میز گذاشتم...همه نگاهی خیره به کاغذ کردن و ساحل زودتر اقدام کرد و برگه رو از روی میز برداشت و تاش رو باز کرد...بعد فریادی از خوشحالی کشید و که با اشاره پدرجون آروم گرفت...
پدرجون رو به ساحل گفت:چه خبرته رستوران رو گذاشتی روی سرت؟؟
romangram.com | @romangram_com