#کینه_عشق_پارت_170
ساحل با تن صدایی که به سختی سعی در آروم نگه داشتنش داشت گفت:دارم عمه میشم بابایی....عمه...
مادرجون برگه رو از دست ساحل قاپید و وقتی به جواب نگاه کرد برق عجیب و بی سابقه ای از خوشحالی تو چشماش درخشید و گفت:وای نمی دونید چقدر خوشحال شدم...بالاخره دارم به تموم آرزوهام می رسم....بعد از رفتن شما هم خانم شهابی زنگ زد و ساحل رو برای بهروز خواستگاری کرد...
از شنیدن این خبر شادیم تکمیل شد و رو به ساحل گفتم:آره دیوونه؟؟
ساحل چهره گلگون کرد و سر به زیر انداخت...
سام با خوشحالی گفت:پس امشب این غذا واقعا" می چسبه...و غذا رو سفارش داد که البته من فقط تونستم سوپم رو بخورم و از خوردن بقیه ی غذا ها به خاطر حالت تهوع ام خودداری کردم...
در کل شب خیلی خوبی بود....پدرجون مدام سر به سر من و سام می گذاشت و سام هم مدام ساحل رو اذیت می کرد...بعد از خوردن غذا همه به خونه برگشتیم و من بعد از چند ماه در آغوش سام خواب آروم و زیبایی رو تجربه کردم..
وارد ماه چهارم بارداری می شدم که اون اتفاق شوم و لعنتی افتاد..
اواخر اسفند ماه بود و یه روز زیبا و دل انگیز زمستونی...زمستون دیگه رمق خودش رو از دست داده بود و گرمای بهاری به سرمای زمستونی غلبه می کرد...
آخر شب به بستر رفتم تا بخوابم اما دل پیچه اعصابم رو بهم ریخته بودو دل و روده ام دائما" بهم می پیچید...بعد از یک ساعت تقلا کردن از بغل سام بیرون اومدم و ازاتاق بیرون رفتم...همه جا تاریک بود...انگار برق رفته بود...چون ثریا خانم همیشه دیوار کوب ها رو روشن میذاشت...ولی اون شب همه جا تارکی بود...روی پله ی دوم بودم که سایه ای از در بیرون اومد...با دیدن سایه وحشت کردم و جیغ کشیدم و روی پله وا رفتم...همون موقع هم برق اومد و بعد هم سام با هراس از اتاق خارج شد...
کمرم درد میکرد....انگار میله ای داغ تو کمرم فرو می رفت...دردی زیر دلم پیچ خورد...سام کنارم روی پله ها نشست و در حالی که من رو تو آغوش می گرفت گفت:نترس عزیزم من اینجام....چت شد یه دفعه ای؟؟
romangram.com | @romangram_com