#کینه_عشق_پارت_168


رو به خانومی که برگه پذیرش رو دریافت می کرد آروم گفتم:اومدم تست بارداری بدم..

پرستار به من خیره شد و گفت:مگه نمی دونید ما بعد از ظهر ها آزمایش نمیگیریم؟؟

سر تکون دادم:می دونم...من یکی از دوستای دکتر سلیمی هستم...لطفا" صداشون کنید..

پرستار رفت و من به سام که با حیرت به کارهام نگاه می کرد لبخنذی پر اضطراب زدم...دقایقی بعد سحر وارد سالن شد و با دیدن من شروع کرد به احوالپرسی...تموم سوال هاش رو با عجله جواب دادم و بعد آهسته زیر گوشش گفتم:اومدم تست بارداری بدم..

سحر نگاهی بهم انداخت و گفت:ولی آخه...

حرفش رو بریدم و گفتم:سحر تو رو خدا...من تقریبا" 9 ماهه که منتظرم....

سحر با دیدن اظطراب و اشتیاقم موافقت کرد و من رو به اتاقی برد و بعد از گرفتن آزمایش گفت:اگر 40دقیقه بشینی خودم جواب آزمایش رو میدم دستت...سفارشی....بعد هم سر تکون داد و رفت...

روی صندلی های داخل سالن نشستیم....سرم رو روی شونه ی سام گذاشتم...ضعف و اضطراب باعث شد بی حال بشم و گرما و عطر تن سام من رو به خواب آرومی فرو برد...

نمی دونم چقدر خوابیدم...ولی با صدای سام که اسمم رو صدا میزد بیدار شدم و با دیدن سحر بلند شدم و به سمتش دویدم...جواب آزمایش رو ازش گرفتم...آزمایشگاه خلوت خلوت بود...در واقع به جز ما کسی تو سالن نبود و فقط چند دقیقه تا پایان ساعت کاری آزمایشگاه مونده بود...

جواب رو با ترس و لرز باز کردم و به پایین برگه نگاه کردم...سام شونه به شونه ام ایستاده بود...با دیدن جواب جیغی کشیدم و در حالی که خودم رو تو آغوش سام رها می کردم گفتم:سامی مثبته...جواب مثبته تو داری پدر میشی...


romangram.com | @romangram_com