#کینه_عشق_پارت_16


بعد از صرف شام به نشیمن رفتیم و من طبق عادت همیشگیم از ثریا خانم درخواست یه لیوان شیر سرد کردم و گفتم بیاره به اتاقم بعدش هم از همه عذر خواهی کردم و برای استراحت به سمت اتاقم رفتم....

میانه ی پله ها بودم که شنیدم اقای کیانی گفت:نمیتونی جلوی زبونت رو بگیری و از فضولی دست برداری؟با این کارت نمک به زخم این دختره ی طفل معصوم....

صداها کمرنگ شد و بعد از بستن در اتاق به طور کل قطع شد...لباسهام رو عوض کردم و مشغول مرتب کردن اتاق بودم که تقه ای به در خورد با بفرمائید من ثریا خانم با یه لیوان شیر وارد اتاق شد و بی مقدمه گفت:از اقا سام ناراحت نشید فریماه خانم...اون تو دلش هیچی نیست...شیرتونم تا گرم نشده بخورید.

خندیدم و گفتم:می دونم ثریا خانم...

به امشب فکر کردم...به خودم...به ساحل...به خانواده ی کیانی....خانواده ی مهربونی که تمام معادلات منو بهم ریخته بود...خانواده ای که بر خلاف انتظارم نه دزد بودن نه قاچاقچی....اونها فقط یه خانواده ی کوچیک بودن با یه دنیا ثروت....تمام حدس هام غلط از آب دراومده بود...هر چند که شاید برای قضاوت یکم زود بود...اما قلبم می گفت که این خانواده نمی تونن بد باشن....حالا من عذاب وجدان داشتم...به خاطر اینهمه دروغ و صحنه سازی....به خاطر اینهمه فریبکاری....اما منم چاره ای نداشتم...برای نجات خودم از اونهمه بدبختی به هر ریسمانی چنگ میزدم...وخوب....

تا پاسی از شب فقط فکر کردم...به گذشته...به حال...به آینده...به همه چیز...در آخر هم بدون اینکه به نتیجه ای برسم مسواک زدم و روی تخت نرم و گرمی که حالا متعلق به من بود دراز کشیدم....و بعد از چند لحظه به خواب عمیقی فرو رفتم...

صبح با صدای ساحل چشمای خمارم رو باز کردم:بلند شو دیگه فریماه چقدر می خوابی...پاشو بابا....

روی تخت نشستم و گفتم:خیله خوب بابا چرا داد می زنی؟؟تو برو من یه دوش بگیرم میام....

با خنده به سمت در رفت و گفت:پس زود بیا...یکمم آرایش کن...لباستم...

حرفش رو بریدم و گفتم:می دونم....می دونم برو....


romangram.com | @romangram_com