#کینه_عشق_پارت_154
سرتکون دادم:باشه....مسیر رو به سمت یه کافی شاپ لوکس و شیک تغییر دادم...
ساعت 7:30بود که با صدف وارد کافی شاپ شدیم...نشستیم و قهوه سفارش دادیم...موبایلم رو درآوردم تا به سام اطلاع بدم ولی از اونجایی که هیچ وقت شانس ندارم...موبایلم از بی شارژی خاموش شده بود...گوشی رو تو کیفم انداختم و با صدف گرم صحبت شدیم و زمان از دستمون در رفت...
صدای شکستن چیزی از سمت دیگه ی کافی شاپ به گوش رسید...به سمت صدا برگشتم اما چشمم به ساعت روی دیوار افتاد که ساعت9 رو نشون میداد...به سرعت کیف پولم رو درآوردم و صورت حساب رو پرداخت کردم و رو به صدف گفتم:صدف جان بلند شو که دیره.
صدف رو به خونه اشون رسوندم و باز از شانس بد تو ترافیک گیر کردم و ساعت 10:30بود که به خونه رسیدم...
وقتی وارد سالن شدم سام با خشم به طرفم اومد و قبل از اینکه بفهمم چه خبره نیمی از صورتم سوخت...حس می کردم اونطرف صورتم از شدت سیلی سام از جا کنده شده...
دستم رو روی صورتم گذاشتم و با چشمای گشاد شده به صورت بر افروخته ی سام خیره شدم...مادرجون به صورتش زد و لب به دندون گرفت....سام فریاد زد:کدوم گوری بودی تا این وقت شب؟؟
گوشام رو گرفتم و حرفی نزدم...سام دوباره دستش رو بلند کرد و سیلی دوم رو با شدت بیشتری تو صورتم فرود آورد...صدای جیغ ساحل و قدمهای پدرجون با هم قاطی شد...سام دوباره فریاد زد و سوالش رو تکرار کرد...پدر جون جلوی سام و بین ما ایستاد و دستش رو بالا برد تا به سام سیلی بزنه که من از پشت دستش رو گرفتم و مانع شدم و گفتم:خواهش می کنم پدرجون سام تقصیری نداره..
پدرجون به سمتم برگشت و گفت:اون حق نداره بی دلیل به تو سیلی بزنه....این پسری نیست که من تربیت کردم...
سام با داد و فریاد گفت:خواهش می کنم شما دخالت نکنید بابا...
پدرجون از بین ما کنار رفت...در حالیکه اشکهام بی امان بر پهنای صورتم می غلتیدن و روی مقنعه ام می افتادن و بغضی خفه کننده گلوم رو می فشرد و مثل غده ای چرکین آماده بود تا سر باز کنه و هق هق گریه ام گوش آسمون رو کر کنه گفتم:هر وقت آروم شدی با هم حرف میزنیم.
romangram.com | @romangram_com